زندگی نامۀ دکتر شاپور بختیار
من، دریك خانواده قدیمی از ایل بختیاری به دنیا آمده ام، نیاكان من از زمان شاهان صفویه تاكنون سرپرستی این ایل را داشته اند. این شاهان همواره جانبدار خانواده من نبودند وگاه با آنها به بی رحمی رفتار میكردند .
حدود صد سال پیش ظل السلطان پسر حسینقلی خان ایلخانی نیای چهارم مرا بقتل رسانید. ظل السلطان در آنهنگام والی جنوب ایران بود .
درجنبش مشروطیت ایران ایل بختیاری به سود مشروطه خواهان به گونه ای مؤثر شركت كرد و تهران را گشودند و دو نفر از بزرگانشان، یكی علیقلیخان سردار اسعد بختیاری و دیگری نجفقلی خان صمصام السلطنه كه بعدها نخست وزیر ایران شد، در این نبردها شركت مستقیم داشتند. صمصام السلطنه كه از او نام بردم پدربزرگ مادری من است .
در زمان رضاشاه ، بخاطر رفتار مخالفی كه خانواده من در برابر تقاضاهای انگلیسی ها داشتند و ایستادگی هائی كه كردند مورد خشم شاه قرار گرفتند و رضاشاه برآن شد تا خانواده ما را ناتوان كند وسران آنرا نابود سازد.
به دنبال همین تصمیم، رضاشاه، درسال ١۳۱۳ چند تن از سران بختیاری و از آنجمله پدر مرا اعدام كرد.
من در دوران جنگ بین المللی اوّل و پیش از انقلاب اكتبر روسیه در همان كوههای بختیاری دیده به دنیا گشودم. تحصیلات ابتدائی خود را درخانه پدرم گذراندم و سپس تا كلاس سوم دبیرستان را در اصفهان در مدرسه صارمیه دنبال كردم و بعد برای ادامه درس به بیروت رفتم و در مدرسه شبانه روزی فرانسوی ها نام نویسی كردم. دیپلم متوسطه را از آن مدرسه گرفتم و درهمین زمان بود كه پدرم را از دست دادم و به ناگزیر به تهران آمدم و پس از یك سالی راهی پاریس شدم.
درسال ۱۹۳۹ لیسانس های خود را در رشته حقوق قضائی از دانشكده حقوق در رشته فلسفه از دانشگاه سوربن و در رشته علوم سیاسی از مدرسه علوم سیاسی دریافت داشتم و سپس در رشته اقتصاد عمومی نام نویسی كردم .
هنگامی كه من در كار نام نویسی در مدرسه “لوئی لوگران” بودم، جنگ داخلی اسپانیا آغاز شده بود و این سر آغازی برای زندگانی سیاسی من بود.
من، از چگونگی كودتای فرانكو علیه یك حكومت قانونی یعنی رژیم جمهوری خواهان به سختی رنج می بردم و از همین رو با گروهی از هم باوران خود در تظاهرات و زد و خورد هائی كه بسود جمهوری خواهان بود شركت میكردم.
با درگیر شدن جنگ جهانی دوّم به راستی تولد سیاسی من صورت پذیرفت و ازآن پس بستر حركت اندیشۀ سیاسی من روشن و استوار باقی ماند.
درسال ۱۹۳۹ بطور داوطلب در رژیمان سوّم “اورلئان” بخش توپخانه ۷۵ بصورت شاگرد افسر به خدمت سربازی درآمدم و به نقطه ای در ۲۰ كیلومتری غرب فونتن بلو برای آموزش سپاهی گری اعزام شدم. دیری نگذشت كه واحد ما به نقطه ای پشت خط ماژینو منتقل شد. درحمله دهم مه هیتلر به خط ماژینو و محاصره سپاهیان ما با هزاران زحمت توانستیم از سمت راست پاریس به سوی بخشهای مركزی فرانسه و از آنجا به نزدیكی های مرزهای پیرنه عقب بنشینیم.
پس از خدمت سربازی، برای ادامه تحصیل به پاریس آمدم و در رشته دكترای دولتی حقوق نام نوشتم، درسال ۱۹۴۲ از این رشته نیز فارغ التحصیل شدم و با آن كه ناگزیر به اقامت در فرانسه شدم و این اقامت تا سال ١۹۴۵ بطول انجامید، این دوران را وقت گم شده نمی گیرم زیرا با تكیه بر تجربه هائی كه داشتم اندیشه سیاسی من روز به روز بارور تر میشد.
در این دوران با دوستان هم مدرسه ای سابق به نهضت مقاومت فرانسه پیوستیم و آنها را یاوری می دادیم. از جمله دوستانی كه در این دوران یافتم یكی فلیكس گایار بوده كه بعد ها برای مدت كوتاهی نخست وزیر جمهوری چهارم فرانسه شد.
هنگامی كه به ایران آمدم، ایران هنوز در اشغال نیروهای متفقین بود و رویداد آذربایجان كه از پیش آمدهای تاریك تاریخ معاصر ایران است هنوز پایان نگرفته بود. چند ماهی از ورودم به ایران گذشته بود كه در وزارتخانه نوبنیادی به نام وزارت كار درخدمت دولتی وارد شدم. ولی به دنبال دو مأموریت مهم اداری با وزیران وقت درگیر شدم و این درگیری با دولت های وقت ادامه داشت
با آغاز جنبش ملی كردن صنعت نفت به رهبری دكتر محمّد مصّدق من ، با تمام نیرو و توان خود از این جنبش پشتیبانی كردم و در این دوران به چشم خود میدیدم كه چگونه دربار و عناصر ضد ملی برابر مصدّق ایستاده اند و با یك دیگر همكاری میكنند.
پس از كودتای ۲۸ مرداد ١۳۳۲ و سقوط حكومت دكتر مصدّق با آنكه منسوبان نزدیكی در رژیم حاكمه ایران داشتم و از آن جمله ملكه وقت ایران با من خویشاوندی داشت، از پذیرفتن هر مسئولیتی در آن رژیم چشم پوشیدم و خانه نشین شدم و بطور مخفی با دستگاه حاكمه وقت مبارزه كردم.
در این مبارزات با دوستانی چون آیت الله موسوی زنجانی و آقای مهندس مهدی بازرگان و گروهی دیگر از اعضای حزب ایران همكاری داشتم.
در اواخر سال ۱۳۳۲ از طرف دستگاه حاكم زندانی شدم و پس از چند ماه به بختیاری ، زادگاه خودم تبعید گردیدم. به سال ۱۳۳۳ به تهران بازگشتم و باردیگر به زندان افتادم و دریك دادگاه فرمایشی به سه سال زندان محكوم شدم. پس از گذراندن دوران سه ساله محكومیت درزندان بار دیگر ناگزیر تهران را ترك كردم.
دولت وقت بار دیگر به من پیشنهاد همكاری داد با این شرط كه دست از مبارزه و فعالیت سیاسی بردارم اما نظر آنان دراندیشه من خیال خامی بیش نبود و با راه من كاملا” مغایر بود. من ، تنها راه را راه شرافتمندانه ای برای دستیابی به پیروزی همان راهی میدانستم كه پیش از آن پیموده بودم.
من و دوستانم بار دیگر جبهه ملی را سامان دادیم و فعالیت ما درسالهای ۳۸ و ۳۹ از سر گرفته شد و تا سال ١۳۴۵ سه بار دیگر زندانی شدم .
در اواخر سال ١۳۴۲ آقای خمینی در باره دو اصل یكی برابری حقوق زن و مرد و دیگری تقسیم اراضی كه دربار عنوان كرده بود به سختی ابراز مخالفت كرد كه با نظرات جبهه ملی سازگاری نداشت. نام خمینی ، را درآن روزها جز گروه انگشت شماری نمیدانستند و پس از تبعید او بخارج دیگر كسی نامی از او نشنید.
درسالهای بعد، من برای سامان دادن به زندگی آشفته خود و خانواده ام ناگزیر در شركتهای مختلف خصوصی كاری دست و پا میكردم و مزدی میگرفتم. این وضع چندی ادامه داشت وكشور من راهی به سوی نیستی می پیمود و من كه نمی توانستم در برابر این رویداد خاموش باشم بار دیگر درسال ١۳۵۴ با گروهی از همرزمان دیرین گرد آمدیم و سازمان امنیت و دربار در نهایت سنگدلی و بی رحمی این سازمان را كه برای بر پا داشتن آن تلاش میكردیم در هم می كوفت تا آن كه درسال ١۳۵۶ نامه ای سرگشاده كه به امضاء من و دو تن از یارانم بود به شاه فرستادیم. این نامه مؤدبانه نوشته شده بود ولی در نهایت استواری، شاه را از بی پروائی به قانون اساسی كه در وفاداری به آن سوگند یاد كرده بود، برحذر میداشت. ما از شاه خواسته بودیم كه سلطنت خود را بر پایه قانون اساسی استوار كند و از حكومت چشم بپوشد تا مگر فساد روز افزون دستگاه حكومتی بهبود یابد و بی رحمی های دستگاه ساواك برای نگاهداشتن چنان حكومتهائی از میان برود. ما به شاه بر قراری انتخابات آزاد را پیشنهاد كرده بودیم، اما شاه براه خود میرفت و ما را گروهی منفی باف، مزدور بیگانه و مرتجع می شناخت. اما تاریخ نشان داد كه راه او چگونه كشور ما را به سقوط كشانید و به چه سرنوشت شومی دچار شد درحالیكه از آرامش بین المللی و امكانات وافر مالی برخوردار بود و حتی كمونیست ها نیز شعاری جز آزادی نداشتند.
شاه به دنبال اتلاف چنان وقت گرانبهائی سر انجام هنگامی به پذیرش خواسته های ماگرائید كه دیگر بسی دیر شده بود.
من درشانزدهم دیماه ١۳۵۷ به نخست وزیری آمدم با این شرایط كه وزیران را خود برگزینم، زندانیان سیاسی همگی آزاد شوند، دستگاه ساواك برچیده شود، بنیاد پهلوی به دولت واگذار شود، كمیسیون شاهنشاهی منحل و تكالیف آن به دادگستری محوّل شود و از همه مهمتر شاه ایران را ترك گوید.
این شرایط خواسته های تمام ملت ایران بود كه ظرف یك ماه صورت واقعیت یافت اما خمینی كه برنامه ای تخریبی داشت با همه كوشش من برای تدوین یك برنامه معقول و سالم با من كنار نیامد و با همكاری چندی از بازماندگان خشك اندیش دكتر محمّد مصدّق، قدم درمیدان نهاد و دیدیم كه چه ها كرد.
برگرفته از كتاب: مرغ توفان ( كارنامه دكتر شاپور بختیار)