در سوگ بهرام مشیری؛ صدای روشنی در شب تاریک استبداد
با اندوهی جانسوز و دلی سنگین از خبر درگذشت بهرام مشیری آگاه شدم؛ مردی که در روزگار خاموشی و خفقان، چراغ خرد را در دست گرفت و بیپروا از طوفانهای تهمت و تهدید، راه روشنگری را تا واپسین روزهای زندگی پیمود. رفتن او نه فقط مرگ یک انسان، بلکه خاموش شدن یکی از صادقترین صداهای آگاهی در تاریخ معاصر ماست. اما او از آن دست انسانهایی بود که مرگشان پایان نیست؛ چرا که آنچه بهرام مشیری به جا گذاشت، نه جسم و صدا، که اندیشه و جسارت بود.
مشیری از تبار اندیشمندانی بود که نمیتوانستند در برابر جهل و تحریف سکوت کنند. سالها در برنامههایی چون «سرزمین جاوید» سخن گفت، نه برای جلب شهرت یا تایید، بلکه برای بیدار کردن ذهن مردمی که از حقیقت دور نگاه داشته شده بودند. با صدایی آرام اما استوار، تاریخ را از زیر غبار تحریف بیرون کشید، اسطورهها را به نقد کشید و باورهای خرافی را با تیغ منطق گشود. او به ما آموخت که تاریخ را باید با چشم عقل خواند، نه با تعصب و تقلید؛ که ایران را باید با خرد و عشق شناخت، نه با شعار و نفرت.
در روزگاری که بسیاری از اهل قلم به مصلحتگویی پناه بردند، مشیری مصلحت را به آتش انداخت. او از استبداد میگفت، اما نه فقط از استبداد پادشاهان و سیاستمداران؛ از استبداد ذهنها و دلها میگفت، از زنجیرهایی که در درون ما ریشه دارند. باور داشت که آزادی، نخست در اندیشه آغاز میشود و تنها جامعهای آزاد میشود که شهروندانش آزاد بیندیشند. در برابر تحریف تاریخ، در برابر دینِ ابزارشده و در برابر قدرتِ بیپاسخ، ایستاد و نوشت و گفت و فریاد زد.
اما بهرام مشیری صرفاً یک منتقد نبود؛ آموزگاری بود که با صبوری، با طنینی گرم و بیکینه، ما را به اندیشیدن دعوت میکرد. او با هیچکس دشمنی نداشت؛ دشمنِ او جهل بود، تعصب بود، و دروغ. در دوران تبعید، در غربتِ کالیفرنیا، هرگز از ایران غافل نشد. ایران برای او نه خاک، که فرهنگ بود؛ نه مرز، که اندیشه. عشقش به ایران در سخنانش موج میزد، عشقی آمیخته به خرد، نه احساس کور. هر بار که از حافظ و فردوسی و خیام سخن میگفت، صدایی از دل تمدن ایران به گوش میرسید که از حقیقت و آزادی سخن میگفتند.
رفتار و منش او نیز آینهی باورهایش بود. در روزگار خشم و نفرت، او به مدارا باور داشت. در جهانی پر از غوغا و هیاهو، آرام میگفت و آرام مینوشت، اما سخنش تندتر از هر فریادی در جان شنونده مینشست. هیچ قدرتی نتوانست او را بخرد یا بترساند. از حمله و اتهام نهراسید، چون باور داشت حقیقت، هرچند تلخ، تنها راه رهایی است. او با زبان دانش و ادب، استبداد را افشا میکرد؛ نه با خشم کور، بلکه با نوری که از دانایی برمیآمد.
مشیری از معدود روشنفکرانی بود که توانست فاصله میان تاریخ و وجدان را پر کند. وقتی از گذشته سخن میگفت، تنها رویدادها را بازگو نمیکرد؛ بلکه روح زمانه را میکاوید، پیوند میان اسطوره و قدرت را میشکافت، و از دل وقایع تاریخی، درسی برای امروز بیرون میکشید. او میدانست که بدون شناخت ریشهها، نمیتوان درخت آزادی را بارور کرد.
اندوه من از رفتن او تنها اندوهی شخصی نیست؛ غمی ملی است. او از آندسته انسانها بود که با زندگیشان چراغی برای دیگران میافروزند. اکنون که رفته است، تاریکی پررنگتر به نظر میرسد، اما در همین تاریکی، یاد او همچون نوری آرام میدرخشد. من در سوگ او اشک میریزم، اما در همان حال، به او افتخار میکنم؛ زیرا او تا واپسین دم، آزاد ماند.
بهرام مشیری به من یاد داد که روشنفکری یعنی زیستن با مسئولیت؛ یعنی پاسداری از حقیقت، حتی زمانی که حقیقت تلخ است. او به من یاد داد که باید با واژهها جنگید، با قلم و اندیشه، نه با نفرت و خشونت. در روزگار گریز از دانستن، او ایستاد و گفت: «دانستن، نخستین گامِ آزادی است.»
امروز که در نبودش مینویسم، میدانم که فقدان او خلأیی عمیق در فضای فکری ایرانیان است. اما در دل هر جوانی که با صدای او به اندیشیدن و پرسیدن دل بست، بخشی از وجود او زنده است. یادش را گرامی میدارم نه از سر عادت، بلکه از سر ایمان به مسیری که پیمود، مسیری دشوار اما شریف، از تاریکی به سوی روشنی، از تعصب به سوی عقل.
ای مرد آزاد، ای صدای آرامِ حقیقت، ای وجدان بیدارِ تاریخ، خاموش شدی، اما در دل ما جاودانهای. تو به ما آموختی که خرد، مقدسترین نیایش انسان است و حقیقت، والاترین ایمان. اکنون که رفتی، هر واژهای که با صداقت گفته میشود، هر چراغی که در برابر جهل افروخته میشود، دنبالهی راه توست.
یاد تو گرامی باد، ای بهرام مشیری؛
روشنفکری که در شب تاریک استبداد، چراغی برافروخت و خاموشی را نپذیرفت.
ن.بهادری



















