تاریخ ۲۵
دسامبر ۲۰١۵
روزهای
هفتم و هشتم،
قاتل
ها و پخمه ها
به پیش!
روز
هفتم، افقِ
مطلوب جنتی!
یک:
همین
تابستان
گذشته بود که
با دکتر ملکی
و دو نفر از
دوستان
رفتیم
کلاچای و از
آنجا رفتیم به
روستای بی
بالان. در بی
بالان، خود
را به مراسم
ترحیم معلمی
رساندیم که
پسرش – کیوان
دامن افشان – به
ضرب ضربه ی
شعبون بی مخ
های معروف – در
سال ۸۸ – به
اغماء رفته
بود و ده روز
بعد از پا در
آمده بود. این
جوان در
تهران
دانشجو بود و
سبز. جنازه اش
را که به
روستا می
برند،
برادران بسیجی
رگ غیرت بر می
جهانند و
اجازه نمی
دهند در گورستان
آبادی دفن
شود. به
روستای
مجاور می
برند. آنجا
نیز با
ممانعت
جماعتی از
همین قماش
مواجه می شوند.
تا این که
جنازه را در
روستای سوم و
دور از زادگاهش
بخاک می
سپرند. بی
بالان و کلاً
روستاهای
شمال یک در
میان عزادار
سالهای
قصابی اند. همین
بی بالان،
دویست سیصد
جوانِ
اعدامی دارد. تیغ
در میان
نهادن نه مگر
یعنی همین؟
معلمی که ما
خود را به
مجلس ترحیمش
رسانده بودیم،
اخراجیِ
آموزش و
پرورش بود و
هشت سال پایانیِ
عمرش را
بیمار و زمین
گیر. پس،
همسرش اگر
دست بر کنده ی
زانویش نمی
نهاد و بر نمی
خاست، خانه
را نانی در
سفره نبود. بانوی
بی بالانی،
سه روز در
هفته، همسر
بیمارش را در
خانه می نهاد
و خود با شتاب
به تهران می آمد
و در خانه ها
به کارگری می
پرداخت تا
پول داروها و
خرج سفره را
در بیاورد. این
بانو،
تمثیلی از یک
همدلیِ
کهکشانی است. آمده
بود به
نمایشگاه. گفت
که از روستای
بی بالان کوچ
کرده بود به
شهر. زود آمد و
زود رفت. در
صورتش همان
کهکشانِ
همدلی را می
شد به تماشا
نشست.
دو: دو
نفر از
اصفهان آمده
و پیش از
دیگران خود
را به
نمایشگاه
رسانده
بودند. یکی
شان چهره ای
سوخته از
آفتاب داغ
داشت. پنجاه
ساله می نمود. ردّ
زجرهای جور
بجور را می شد
در صورتِ
زندگی اش
باور کرد. مرد
زجر کشیده با
چشمانی که
خیلی زود به
اشک نشست،
گفت که: من از نقاشی
و هنر سر در
نمی آورم. اما
به شوق شما
خود را به
اینجا
رسانده ام. و
جلوی چشم همه
سفره ی دلش را
واگشود: ما را
فریفتند
آخوندها. به
ما دروغ
گفتند. ما را
غارت کردند. و
ما، خیلی دیر
فهمیدیم که
چه کلاه
گشادی به سرمان
رفته. مرد زجر
کشیده،
سالها در
جبهه ها بوده
و هر چه که
داشته و
نداشته به
پای انقلاب و
نظام و
آخوندها
ریخته بود و
اکنون می
گداخت از همان
کلاه گشاد. او
را در آغوش
گرفتم و به
حاضران
نشانش دادم و گفتم:
این مرد،
نوری زاد
دیگری است. امثال
ما شاید بیست
سی میلیون
نفر باشیم که
ورشکسته و
پشیمان و
افسرده و داغانیم.
و گفتم: این
مرد، خودِ من
است با این
تفاوت که وی
را زبانِ
شکوه و شکایت
نیست. مرد، خم
شد و از ساک
همراهش دو
بسته گز در
آورد و بدستم
داد. ای خدا،
آخوندها چه
نان خون
آلودی خورده
اند در این
سالهای
خندقی!
سه: جناب
سیاوش جمادی
کتاب تازه
منتشرشده اش ” انکار
حضور دیگری” را
بدستم داد. این
کتاب بعد از
سالها اجازه
ی انتشار
یافته بود. در
آمدی است به
تبار شناسی
رمان و نقد
ادبی. جناب
جمادی، دو
روز پی در پی
به نمایشگاه
آمد و آبشاری
از بزرگی و
ادبش را بر من
جاری کرد. ثروتی
مگر از این
برتر؟ که تو
را خوبانی
چون جمادی به
همدلی و
همراهی آیند
و بگویندت که: ما
با توایم اگر
چه با دستانی
تهی.
چهار: یک
دختر جوانی
شیرازی که
تحصیلات
دانشگاهی اش
را در مقطع
کارشناسی
ارشد به
پایان
رسانده و
اکنون بیکار
و نگران و
آشفته بود،
در میان جمع
به ” نجواها و
نیایش های
محمد نوری
زاد در زندان” اشاره
کرد. که بارها
و بارها این
فایل صوتی را
در خلوت شنیده
و اشک ریخته و
معنای
تنهایی و بی
کسی و بی
پناهی را با
کلمه کلمه اش
حس کرده و
چشیده و لمس
کرده. پرسید: این
نجواها را
چگونه
نوشتید؟ شما
را که کاغذی و
قلمی نبود در
زندان و در
سلول های
انفرادی ؟ گفتم:
بله دخترم،
مرا و همه ی
زندانیان را
در ماههای
انفرادی
کاغذی و قلمی
نبود و نیست. اما
یک روز،
خودکاری از
بازجوی فحاش
و بی ادب و بزن
بکوبم کِش
رفتم و این
نجواها را بر
مقواهای کف
دستیِ پاکت
های دوغ
نوشتم. به این
دختر جوان
گفتم: این
نجواها و
نیایش ها را
من خود نوشته
ام و در یک
مرخصی و در یک
استودیوی
کوچک با صدای
خود ضبط کرده
ام اما باور
می کنی من
شاید صد بار
آن را شنیده
ام و هر بار
گریسته ام از
یاد آوریِ
روزهای تلخی
که بر
اسیرانِ در
بندمان می
رود در این
نظام اسلام ناب!
پنج: دو
نفر از
دوستان
قدیمِ من در
جهاد سازندگی
به نمایشگاه
آمدند. یکی
شان را هر از
گاهی دیده ام
در این
سالهای بعدِ ۸۸.
اما آن یکی را
هرگز. و این
نخستین بار
بود که وی خود
خواسته بود
به دیدنم
بیاید. این
دومی، هشت
سال در
سالهای جنگ
اسیر بوده در
عراق. و سالها شاید
من در نگاهش
یک عنصر فتنه
بوده ام و مطرود
و گم و گور. معمولاً
معترض شدنِ
اینان به
سیاست های
جاری کشور و
نظام اسلامی
کمی دشوار می
نماید. اما در
علاقه و
ایمان مفرطِ
وی به انقلاب
و نظام ترک
افتاده بود و
به جمع
معترضانِ
بناچار پیوسته
بود. می گفت: چندی
پیش در مسجدی
نماز می
خواندم و
داماد آقای
مهدوی کنی و
همه کاره ی
دانشگاه
امام صادق بر
منبر سخن می
گفت راجع به
امر بمعروف و
نهی از منکر. و
سخن به گزاف
می گفت و
تکراری. در
میان جمع،
برخاستم و به
وی گفتم: حاج
آقا، لطفاً
آدرس غلط به
مردم ندهید. آنکه
باید مورد
انکار قرار
گیرد نه مردم
که خود
شمایید. دوست
قدیمی ام گفت: تا
این را گفتم و
بیرون آمدم،
جماعتی از
مسجدی ها
ریختند تا
مرا بزنند که
من به ناگزیر
کارت سالهای
اسارتم را
نشانشان
دادم و گفتم: من
اگر نتوانم
اعتراض بکنم
که بتواند؟
شگفتی از
اینجا پا
گرفت که همین
دوست قدیمی
ام گفت: بزرگترین
اشتباه رهبر
در این است که
پاسخگو نیست
در قبال این
همه
مسئولیتی که دارد.
و گفت: شاید
یکی از
اشتباهات
میدانی اش
نیز این باشد که
در سال 88
بسیجیان را
در برابر
مردم قرار
داد. شنیدنِ
یک چنین
سخنانی از
کسی که من به
پاکی و پاکدستی
اش ایمان دارم
و می دانم که
وی با همه ی
هستی اش به
دفاع از این
نظام
برخاسته بود
و همین اکنون
نیز زلفش به
زلف نظام گره
خورده، همان
شگفتیِ ناشی
از تماشای
شکافی است که
در میان
هواداران
صادق و بی
نصیبِ نظام
افتاده و روز
به روز نیز
این شکاف
گسترش می
یابد. این ترک
خوردن در بدنه
و پوسته ی
هواداران
مخلص نظام،
شاید هر روزه
با تماشای
چهره ی امثال
جنتی که با
فهمی که
ندارند بر سر
مقدرات این
کشور
آوارند، عمیق
و عمیق تر می
شود.
شش: دوستی
آمد که تا
مقطع دکترا
درس خوانده و
روحی لطیف و
نرم و انسانی
دارد. من خود
از وی بسیار
آموخته ام. این
دوست، بدون
یک روز غیبت،
نُه ماه تمام
درکنار بانو
نسرین ستوده
در مقابل
کانون وکلا
ایستاد و وی
را در حق
خواهی اش
همراهی کرد. سپهر
اندیشه اش از
انسانهای
بنامی چون
گاندی و
نلسون
ماندلا نور
می گیرد. پیوسته
بر اعتراضِ
بی خشونت
اصرار می
ورزد. که یعنی
ما را در این
گذار
ناگزیر، جز
راهی که گاندی
و ماندلا پیمودند،
چاره ای دیگر
نیست. کتابی
برایم هدیه
آورده بود با
نام: ” نافرمانی
مدنی” بقلم: هنری
دیوید ثورو.
هفت: شبِ
با برکتی بود
دیشب. خیلی ها
آمده بودند و
منِ فرسوده و
به کهنسالی
در افتاده را
با لبخندها و
فهم ها و نکته
های نابشان
انرژی
درمانی می
کردند. در آن میان،
سر چرخاندم و
بانو رخشان
بی اعتماد را
دیدم که به
جایی تکیه
داده و در
آرامش به
سخنان پر
هیاهوی من گوش
دل سپرده است. وی
را به حاضران
با این توصیف
معرفی کردم: بانویی
در قامت هزار
مرد. با این که
خود به
تأکیدات
جنسیتی
اعتقاد ندارم
اما یکجا
باید مردان
عربده کشِ
این نظامِ
همینجوری را
در پیش پای
بانوان
پاکنهاد و
فهیم و
انسانمان
بخاک
اندازیم و بقول
جوانها: رویشان
را کم کنیم!
هشت: حضور
جناب احمد
رضا احمد پور
در میان جمع،
باعث شد برای
نخستین بار
نماینده ای
آشکار از روحانیان
پای به
نمایشگاه
بگذارد اما
بی لباس. که این
مرد را
بفرموده خلع
لباس کرده
اند بعد سالها
تحمل زندان و
تبعید. این
مرد دوست
داشتنی،
سالهای
تبعیدش را می
گذراند که من
خود به دیدنش
رفتم در سفر
به خوزستان و
به ایذه. اتفاقاً
همسر و دو
فرزندش از قم
به دیدارش
آمده بودند. آقای
احمد پور
تعریف می کرد: روزی
که مأموران
به خانه اش
ریختند و بعد
از بداخلاقی
ها کشان کشان
وی را بیرون
می بردند، دو
کودک خردسالش
پای او را
گرفته و اجازه
نمی دادند
پدر را ببرند. وقتی
نا امید
شدند، پسرک
بزرگترش به
مأموران می
گوید: شما
پدرم را
ببرید اما من
بزرگ می شوم و
با ظلم مبارزه
می کنم. راستی
دیشب چقدر کف
زدیم برای آن
دوست زجر کشیده
ی اصفهانی و
آقای احمد
پور و خانم
بنی اعتماد و
دوستی که از
سوئد آمده بود.
نه: دوستی
از سوئد آمده
بود. این شاید
دومین بار یا
سومین بار
بود که وی به نمایشگاه
می آمد. روز
قبلش جوانی
از هلند آمده
بود. بیست و شش
سال بیشتر
نداشت اما
دکتر بود. برای
این دوست
سوئدی از روز
جمعه و
برنامه ی اختتامیه
گفتم. که: بنا
دارم از
عاشقانه
ترین تابلوی خود
پرده برداری
کنم. و در باره
ی عشق صحبت
کردیم. و ناز
عشق را
کشیدیم و غصه
اش را خوردیم. گفتم:
ما عمدتاً
عشق را در
علاقه ی زن و
مرد به
همدیگر
متوقف کرده
ایم. اما یک
لبخند، یک
شکفتن گل، یک
صدای آمیخته
به ادب و مهر،
یک نگاه
مشتاق و
منتظر، یک
خیرگیِ ملتمسانه
به دمیدن
صبح، یک فرو
شدن به آسمان
بالای سر، برداشتن
سنگی از پیش
پا، همه ی
اینها آنجا
که با شوق و
سادگی و خلوص
رخ می دهند،
تراشه ای از عشق
با خود دارند.
ده: دوستی
که اهوازی
است و من وی را
در سفر به
اهواز
شناختم،
برایم کتابی
از برتولت
برشت آورد. با
نام: تفنگ های
خانم کارار. و
گفت: این
نمایش در
ایران با نام: تفنگهای
ننه کارار به
صحنه رفته
بارها. دوست
اهوازی من،
اندامی
تنومند و
روحی لطیف با خود
دارد. من وقتی او
را به رسم
دوستی در
آغوش می کشم،
آن روح لطیفش
را بیش از
اندام
تنومندش
احساس می کنم. او
برای من،
تمثیلی از یک
جوانیِ هدر
شده و جزغاله
شده است توسط
حاکمان
اسلامیِ
آوار شده بر
این سرزمین. جوانی
که می توانست
در جاهای
بسیار حساسی
قرار گیرد و
کار بکند و
شور بیافریند
– مثل میلیون
ها جوان
جزغاله شده ی
دیگر – ناچار
است بنشیند و
به روزهای
گریزپای
جوانی اش
وصله بزند.
یازده: دوستی
که من در
انصاف و
درستی اش
تردیدی
ندارم،
اصرار به این
داشت که من
حتماً در این
فرصت باقی
مانده بروم و
ثبت نام بکنم
برای انتخابات
مجلس. دلایل
معقولی داشت. که
ما از این بی
تفاوتیِ رنج
آور نسبت به
انتخابات
باید بیرون
بزنیم. نه مگر
راه فرود
آوردنِ فلاحیان
ها و
پورمحمدی
های قاتل و
علم الهداهای
جاهل همین
حضور در مجلس
و همین
قوانین نیم بند
است؟ و گفت: می
دانیم که شما
را رد صلاحیت
می کنند، اما
بروید و ثبت
نام بکنید و
هزینه اش را
بیندازید به
دوش حاکمیت. به
وی گفتم: دوست
من، سپاس که
جز خیرخواهی
در سخنت نیست. من
اما نه در
انتخابات
شرکت می کنم و
نه کسی را به
شرکت کردن و
نکردن ترغیب. در
عین حال که می
دانم در
آینده ی
ناگزیر این سرزمین،
جز تشکیل حزب
و فعالیت های
حزبی، ما را
گریز و چاره
ای نیست. با
این همه، این
ریلی را که
جناب رهبر و
سپاه و جنتی
پیش پای ما
کار گذاشته
توهین به
شعور خود می
دانم.
به وی
گفتم: باور
بفرمایید من
تفاوتی میان
جلیلی و
احمدی نژاد و
روحانی نمی
بینم. اختلافی
اگر دیده می
شود، در
ضرورت های
حتمی و عصری
است. که یعنی
اگر جلیلی هم
بر مسند بود،
داستان هسته
ای درست به
همینجا ختم
می شد. اگر
احمدی نژاد
هم بود، به
همینجا. و اگر
در رفتار
آقای روحانی
تفاوت های
منتهی به سود
مردم می
بینید، نه
بخاطر
روحانی و
باورهایش،
بل بخاطر
ضرورت های دوره
ای است که
لازم
الاجراست و
باید باشد. و
یعنی اگر
جلیلی هم
رییس جمهور
می شد، همین اتفاقاتی
که صورت
ظاهرش بسود
مردم است رخ
می داد به رنگ
دیگری. و گفتم:
ما باید
برویم به سمت
شرکت نکردن
های هدفمند. و
این که این
شرکت نکردن
های هدفمند
را ترویج بدهیم.
می گویید: شرکت
نکنیم،
حاکمیت با
کمترین آراء
منصب ها را
درو می کند. می
گویم: مگر
نکرده تا
کنون؟ و مگر
معطل ما
مانده تا کنون؟
گفتم: تمامی
کسانی که
برای ورود به
مجلس پرپر می
زنند،
دانسته یا
ندانسته
تلاش می کنند به
قطاری سوار
شوند که بیت
رهبری و سپاه
برایشان
مهیا کرده. و گفتم:
بیت رهبری و
سپاه در سال ۸۸
آنهمه زدند و
کشتند برای
چه؟ برای این
که نامحرمی
به اسم
میرحسین
موسوی به
اندرونی
ناجورشان سر
فرو نبرد. حالا
دو تا نطق پیش
از دستور
آنجوری را
شما اضافه
بکن به سیل نطق
های مقام
معظمی! شاید
بگویید این
شرکت نکردنِ
هدفمند به این
سادگی ها
محقق نمی شود. می
گویم: اتفاقاً
با شرکت
کردن، ما به
درازای راهی
در می افتیم
که انتهایش
حالا حالاها
به افق مطلوب آخوندهایی
چون جنتی و
طائب و فلاحیان
ختم می شود.
دوازده: مردی
که سن و سالی
ازش گذشته
بود مرا به
کناری کشاند
و گفت: سالها
در جبهه بودم و
چه کارها که
برای برپایی
و برقراری
این نظام
نکردم. اما در
همان جبهه با
دیدن یک صحنه
از همراهی با
این نظام دست
شستم و توبه
کردم. گفت: در
عملیات فلان
حمله کردیم و
سنگرهای عراقی
را فتح کردیم
و مهمات و
ابزار جنگی
شان را به
غنیمت
گرفتیم. در آن
میان، من در
جیب یکی از
کشته های
عراقی، عکسی
دیدم از وی در
کنار همسرش
در کربلا و در
کنار حرم
امام حسین. که
هر دو رو به
دوربین
ایستاده و
دست بر سینه نهاده
بودند. همانجا
بخود گفتم: این
جنگ، برادر
کشی است. رفتم
و دیگر بر
نگشتم.
سیزده: روز
جمعه من از
عاشقانه
ترین تابلوی
خود پرده
برداری می
کنم. یک وقت
فکر نکنید
تابلوی نفیس
و شق القمری
است. نه، خط
خطی های یک
کودک است
برسم عاشقی. تماشای
آن را از دست
مدهید.
نشانی: خیابان
کارگر شمالی – بالاتر
از خیابان
نصرت – کوچه
عبدی نژاد – پلاک
١۸ – طبقه ی دوم
– سرای قلم
زمان:۵ تا ۸
شب. نکند نیایید
یک وقت؟ اگر
نیامدید
ایرادی
نیست، یک پاکت
لبخند حواله
ی نشانی دل
هایتان
خواهم کرد.
telegram.me/MohammadNoorizad
https://www.facebook.com/m.nourizad
سایت:
www.nurizad.info
اینستاگرام:
Mohammad Nourizad
محمد
نوری زاد
سوم
دیماه نود و
چهار – تهران
روز
هشتم، قاتل
ها و پخمه ها
به پیش!
یک: من
امروز جمعه
از عاشقانه
ترین تابلوی
نقاشی خود
پرده برداری
می کنم. روح
این اثر جز
عشق نیست و من
هرگز این حس
ناب انسانی
را پیش پای
هیچ هیاهویی
بخاک نمی
اندازم. دیروز
برای یک زوج
بسیار جوان و
نخبه و دوست داشتنی،
که هردو تا مقطع
دکترا درس
خوانده اند و
مرد جوان در
هلند و همسرش
در اسپانیا
مشغول کار است
و هر دو با هم
به تماشای
تابلوهای من
به نمایشگاه
آمده بودند،
بهترین
آرزوها را
روانه ی راهشان
کردم و روزی
را برایشان
آرزو کردم که
با آرامش و
امنیت خاطر
به کشورشان
باز آیند و دانش
خود را در
مسیرِ ” از این
رو به آن رو
شدنِ” ایران
عزیز بکار
گیرند.
وقتی
خداحافظی
کردند و
رفتند، بخود
گفتم: این دو
که از بهترین
های
دانشگاههای
ما بوده اند و
غربی ها
سرضرب
برایشان
آغوش گشوده
اند، چرا
کوچیده اند و
از سرزمین
شان دل کنده
اند و راه
دشوار غربت و
تنهایی را بر
گزیده اند؟
جز این که نمی
خواسته اند
با این همه
کارآیی و تیز
هوشی و شکوهِ
جوانی،
اجازه ی
استخدامشان
به غمزه ی
آخوندی و
سرداری بند
باشد که هر کجا
را به اراده ی
خود آویخته
اند؟ و یا جز
این که نمی
خواسته اند
صبح به صبح
چشمشان به
آدمهایی مثل
جنتی بیفتد
که بد و خوب و
چپ و راست
زندگی را
برآنان تحکم
کنند؟ امید
کوکبی مگر
نمونه ای از
نخبه های ما
نیست که با
همه ی تیزهوشی
و نبوغِ علمی
و انسانی اش،
اکنون در گوشه
ی زندان است
بی هیچ گناه و
خطایی.
می گویم: آهای
ای همه ی
آخوندها و
سردارانِ
خورنده ی ایران،
شما را به هر
چه که باور
دارید، یک
نگاهی به قد و
بالای امید
کوکبی
بیندازید و
درستی و علم و
پاکیزه خویی
و نبوغ و وطن
دوستیِ وی را
در هفت نسل
خود رصد کنید
و ببینید در همه
ی حال و در همه
ی گذشته های
دور همه ی
شما، یکی چون
امید کوکبی
پیدا می شود؟
و به این پرسش
من پاسخ
گویید: امید
کوکبی چرا
باید زندانی
باشد؟ جز این
که جوان است و
نابغه است و
سنّی است و در
برابر
خواسته های
نکبت بار
هسته ای شما
سر خم نکرده
است و لنگه اش
در تمامی ایل
و تبار شما
یافت می
نشود؟
دو: دیروز
دوستانِ
بسیاری
آمدند هر
کدام جدا جدا با
کپسول هایی
از ادب و مهر و
نیک اندیشی. و
بعد از گپ و
گفتی کوتاه و
بلند، رفتند
تا دیگران
بیایند و مرا
از محبت های
تمام نشدنی
شان مست کنند. من
بچشم خود می
دیدم که
بهانه ی
تابلوها، چه
نیک به انجام
رسیده است. دوستانی
که سال به سال
چشمشان به
جمعی از
دیگرانی چون
خود نمی
افتد، چه
حریصانه
سخنان نهفته
در سینه را با
هم باز می
گفتند و از
فردای این
روزهای غارت
شدگی سراغ می
گرفتند. بانویی
از برادرش
مهدی فراحی
شاندیز گفت. که
این مهدی
برادرم،
هرکجا
انتقادی
کرده و مسئولین
را و بویژه
رهبری را
مورد عنایت
نقد های خود
قرار داده،
سرضرب برایش
پرونده کرده
اند و بر حجم جرمش
افزوده اند. این
بانو می گفت: مهدی
به جرم توهین
به رهبری، از
سال نود در
زندان است در
رجایی شهر و
در میان
زندانیان
خطرناک بی یک
روز مرخصی. و
قرار است تا
سال نود و هشت
بماند. این
بانو گفت: بارها
مهدی را با
شکنجه های
سخت پذیرایی
کرده اند. بجوری
که اکنون یک
چشمش از کار
افتاده. مهدی
مهندس برق
است. کجا درس
خوانده؟
دانشگاه
صنعتی
اصفهان.
سه: دوستانی
از انتخابات
پرسیدند و من
گفتم: شرکت در
انتخابات یا
شرکت نکردن
در آن، به اراده
ی فردیِ هرکس
بستگی دارد. و گفتم:
من نه شما را
ترغیب می کنم
نا بازتان می
دارم. من اما
خودم شرکت
نمی کنم. تحریمی
هم در کار
نیست. و البته
نظرِ جمعیتی
را که بخت و
اقبال و رهایی
مردم و کشور
را در شرکت
کردن در
انتخابات و
حضور در مجلس
و در مقدرات
کشور می
دانند، محترم
می شمارم و
باور دارم که
آینده ی رشد و
سر برکشیدن
های ما جز از
طریق فعالیت
های حزبی و تشکیلاتی
میسر نمی شود. به
دوستان
پرسشگر گفتم: ایکاش
مختصر
شهامتی بود و
این شرکت
نکردن در
انتخابات به
یک امر
مملکتی و یک خواست
مدنیِ بخشِ
وسیعی از
مردم بدل می
شد. اما چه جای
درد که
آخوندها و
سرداران
بسیاری را
نان خور خود
کرده اند و
ترسان از نان
بریدگی!
چهار: جوانی
از مجلس
خبرگان
رهبری پرسید. که
چرا این مجلس
اینجور خاک
بر سر بوده در
تمامی این
سالها. به وی
گفتم: انتظار
داشتی این
مجلس چه جوری
باشد؟ چاقو
مگر دسته اش
را می برد؟
این مجلس از
همان ابتدا هم
قرار بوده
همینجور
باشد. که
جماعتی
فرتوت و
فرسوده و نخ
نما، سر فرو
ببرند و چُرت
های ناکرده ی
خود را در آن
به استحباب
اندازند. به
این جوان که
هم کار می کرد
و هم درس می
خواند در
دانشگاه،
گفتم: شرایطی
برای مرجع
بودن هست که
یکی اش شجاعت
است. که یعنی
مرجعی اگر
شجاعت
نداشت، خود
بخود ساقط
است از
مرجعیت. و
این، گفتِ
خودشان است
نه من.
و گفتم: شما
بگرد و ببین
در میان همه ی
مراجع – بجز
یکی دو تا – رطوبتی
و غباری و
جرقه ای از
شجاعت پیدا
می کنی؟
جنابانِ
جوادی آملی،
نوری
همدانی،
شبیری زنجانی،
وحید
خراسانی،
مکارم
شیرازی،
صافی گلپایگانی،
علوی
گرکانی،
موسوی
اردبیلی، سبحانی،
جنانی،
راستی
کاشانی، شیرازی،
محقق کابلی،
ملکوتی و همه
ی مراجعی که
برای خود
بساطی
آراسته اند،
چنان از
جبروت رهبر و
قلچماقانش
ترسیده اند که
کلهم اجمعین
صلاح را در
سکوت و ترس و
دم نزدن دیده
اند و کلاً بی
خیال ” شرط
شجاعت” در
مرجعیت شده
اند و به ضرب
تبصره ی ” تقیه”،
به بیخِ همان بساطی
دخیل بسته
اند که نان و
نامی در آن
پرسه می زند
همه جور!
خنده دار
این که این
ترسیدگانی
که بقول
خودشان با
همین ترسیدن
از مرجعیت
ساقط اند و بی
اعتبار، این
ترس را همگی
مدیون رهبری
هستند که مثلاً
خودش مرجع
تقلید نیز
هست! و گفتم: علت
این که قاتل
های نشان
داری مثل شیخ
علی فلاحیان
و پخمه های بی
اراده ای چون
شیخ احمد جنتی
و شیخ صادق
لاریجانی
عجولانه و
سراسیمه برای
ورود به مجلس
خبرگان
رهبری از هم
سبقت می گیرند
چیزی جز این
نیست که این
ابزارِ ترس،
مبادا از دست
آن رهبری که
خود را تنها
شجاع در میان
مراجع می
داند، بر
زمین بیفتد و
مراجعی پیدا
شوند که
بخواهند که
نترسند. خودمانیم،
عجب شیر تو
شیری شده این
وسط!
پنج: معلم
جوانی که
صدای خوشی
دارد، برای
ما آوازی در
سه گاه خواند. و
چه این صدای
خوش، به دورترین
سلول های
عاطفی ما سر
زد و حال خوبی
بر ما افشاند. آقای
حکمت شعار،
پدر دانش
آموزی که
بخاطر بهایی
بودن
خانواده اش
از مدرسه ای
در کرج اخراج
شده بود، به
نمایشگاه آمد
در کت و
شلواری سفید
و شیک. مردی که
در جبهه ها آب
شده بود و پای
به وادیِ پیری
نهاده بود،
دست بر شانه ی
من نهاد و گفت: دیدی
چه گول
خوردیم نوری
زاد؟ دیدی چه
گولمان زدند
و مثل الاغ
ازمان بار کشیدند؟
این مرد،
خیلی با خودش
کلنجار رفت
تا مبادا
اراده ی
اشکها و بغض
ها و
فریادهایش
از کف برود. می
دیدم که می
سوزد اما
تلاش دارد
آرامش خود را
از کف ندهد.
با پدرش
فاصله ی سنی
چندانی
نداشته و هر
دو در جبهه ها
بوده اند
سالها. پدرش
جلوی چشم
خودش تیر می
خورد به مغزش. و
او تکه های
مغز پدر را
جمع می کند و
می ریزد داخل
جمجمه اش تا
چیزی از پدر
در خاک عراق
جا نماند. می
گفت: من می
فهمم تو چی
کشیده ای در
این چند سال
نوری زاد. من
می فهمم
تنهایی و اخم
دوستان
دیرین و
ناسزای بی
چاک و دهان ها
یعنی چه. و گفت:
درود بر تو که
راه را بر ما
گشودی و ما را
از زیر بارِ
خفت و خجالت و
خواب بیرون
بردی و
نشانمان
دادی که می
شود خلوص
داشت و گول
خورد. می شود
هیچ نخواست و
جان داد اما
هدر شد. تو
نشان ما دادی
که آنهمه
هیاهوی جبهه
ها دکانی
بوده برای
آخوندها و
سردارانی که
امروزه به بلعیدن
های اسلامیِ
خود حریص اند. مرد،
مهندس معدن
بود و
بازنشسته ی
یکی از دستگاههای
دولتی. گفت: بار
دیگر که
دیدمت، از
غارتگری های
سپاه در بخش
معدن و “معدن
روبی” هایش خواهم
گفت.
شش: دیروز
از اطلاعات و
البته غیر
مستقیم به من
پیغام دادند
که همین
امروز – جمعه – قرار
است در شهریار
و در مراسم
سالروز
شهادت مصطفی
کریم بیگی – که
در روستای
جوقین
شهریار دفن
است – تو را و
دیگرانی چون
تو را اجازه ی
حضور در مراسم
ندهند و
بازداشتتان
بکنند و مشت و
مالی هم
بدهند اگر
لازم باشد. و
تلویحاً به
من فهماندند
اگر می خواهی
این مراسم با
آرامش پا بگیرد،
تو یکی نباید
بروی وگرنه
کل مراسم را
هوا می کنیم. مادر
مصطفی را هم
دیروز – پنجشنبه
– اطلاعات
شهریار فرا
می خواند که: این
و این و این – احتمالاً
نوری زاد و
دکتر ملکی و
نسرین ستوده
نباید در
مجلس باشند. که
این مادر، بر
سرشان فریاد
می زند: باز
سالگرد کشته
شدن پسرم شد و
سالروز امر و
نهی های غیر
انسانیِ
شما؟ من می
توانم جلوی
رستوران و
جلوی گورستان
بایستم و به
این بگویم
بیا داخل و به
آن بگویم
نیا؟
می گویم: برادران
اطلاعاتی و
برادران
سپاهی، چه من
و دکتر ملکی و
نسرین ستوده
به این مراسم
برویم یا
نرویم، چه
این مراسم پا
بگیرد یا
نگیرد، چه
یادی بشود یا
نشود از
مصطفی کریم
بیگی و
دیگرانی که
در عاشورای سال
۸۸ با تیر
مستقیم
بسیجیان و به
زخمِ دشنه ی
شعبون بی مخ
های ولایی از
پا در آمدند،
بله، چه ما
باشیم یا
نباشیم، دست
های خونی
جماعتی از
شما همچنان
خونی است و
این خون به هیچ
ترفندی از
دست ها و از چک
و چانه ی
همکاران شما
و از دامان
بیت رهبری
پاک نمی شود. فکری
برای دست های
خونی خود
بکنید اگر که
می توانید!
نشانی: خیابان
کارگر شمالی – بالاتر
از خیابان
نصرت – کوچه
عبدی نژاد – پلاک
١۸ – طبقه ی دوم
– سرای قلم
زمان: ۵ تا ۸ شب.
نکند نیایید
یک وقت؟ اگر
نیامدید
ایرادی
نیست، یک
پاکت لبخند
حواله ی
نشانی دل
هایتان
خواهم کرد.
telegram.me/MohammadNoorizad
https://www.facebook.com/m.nourizad
سایت:
www.nurizad.info
اینستاگرام:
Mohammad Nourizad
محمد
نوری زاد
چهارم
دیماه نود و
چهار – تهران
منبع: سایت
رسمی محمد نوری
زاد
_______________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند. حق ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای
هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.
|