یکی
سیرت نیکمردان
شنو
|
|
اگر نیکبختی
و مردانه رو
|
که
شبلی ز حانوت
گندم فروش
|
|
به ده برد
انبان گندم
به دوش
|
نگه
کرد و موری در
آن غله دید
|
|
که
سرگشته هر
گوشهای میدوید
|
ز
رحمت بر او شب
نیارست خفت
|
|
به مأوای
خود بازش
آورد و گفت
|
مروت
نباشد که این
مور ریش
|
|
پراکنده
گردانم از جای
خویش
|
درون
پراکندگان
جمع دار
|
|
که
جمعیتت باشد
از روزگار
|
چه
خوش گفت
فردوسی پاک
زاد
|
|
که
رحمت بر آن
تربت پاک باد
|
میازار
موری که دانهکش
است
|
|
که
جان دارد و
جان شیرین
خوش است
|
سیاه
اندرون باشد
و سنگدل
|
|
که
خواهد که موری
شود تنگدل
|
مزن
بر سر ناتوان
دست زور
|
|
که
روزی به پایش
در افتی چو
مور
|
نبخشود
بر حال
پروانه شمع
|
|
نگه کن که
چون سوخت در پیش
جمع
|
گرفتم
ز تو ناتوان
تر بسی است
|
|
تواناتر
از تو هم آخر
کسی است
|
سعدی
«بوستان» باب
دوم در احسان
|
|
|