مردی
که دندانهایش
را سیبری جا
گذاشت
ابوالفضل
محققی
تنها
تصور ما از
مفهوم زمان
باعث میشود
که روز داوری
را به این نام
بخوانیم در
حقیقت روز
داوری یک
دادگاه
صحرائی دائم
است. کافکا
فکر میکنم:
چرا باید
تمام داستان
هائی که
شنیدم نقل
کنم آن هم در
این روزهای
وحشت زدگی از
کرونا که
مانند
پادشاهی خون
ریز تمام
جهان را در مینوردد
و هر خانه را
به زندانی
پراز ترس و
وحشت بدل میسازد.
شایداین
زندان ساده
خانگی من را
بیاد کسانی
میاندازد
که در طول
مهاجرت به آنها
برخورد کردم
پای صحبتشان
نشستم و قول
دادم روزی سرگذشتشان
را خواهم
نوشت. شاید
خواندن این
جمله کافکا
یک بار دیگر
من را بیاد
روز داوری
انداخت. چه میدانم
اگر امروز
ننویسم از
فردایم خبر
نیست بهتر
است که نوشته
شود و داوری
گردد. چرا که
شاید آن روز
داوری هرگز
نیاید.
برایتان
سه قصه از سه
مرد سه قصه از
سه زندگی خواهم
نوشت. امروز
قصه یکی از
آنان را مینویسم.
قصه مردی که
در سرانجام
یک زندگی دردآور
در زیرزمینی
مخروبه و نمور
در تهران جان
داد. مردی بی
دندان که که
هرگز نخواست
یا نتوانست
دندانی
بگذارد.
خواهید پرسید
چرا؟ من
داستان اورا
همان گونه
نقل خواهم
کرد که از
زبان خواهر
زاده او که از
سری دوم
مهاجران بعد
از یورش به
حزب توده بود
شنیدم.
"بعد
از چندین ماه
از جابحا
شدنمان در
باکو پرسان
پرسان به
جستجوی دائیم
رفتم. آدرسی
نداشتم نخست
به محله درب
داغونی که
تعدادی از
افراد مسن
فرقه دمکرات
در آن جا
زندگی میکردند
مراجعه
نمودم. نشانی
یکی را بمن
دادند بدر
خانهاش
رفتم، اوضاع
راهرو نشان
از فقر صاحب
خانه میداد.
در زدم زنی
میان سال در
خانه را گشود.
مردی وسط
راهرو روی یک
مبل بسیار
کهنه و کثیف
دراز کشده
بود گفتم
"ایرانی
هستم دنبال
دائیم" صدرالدین
"می گردم". در
جایش اندک
نیم خیز شد و با
لهجه کاشانی
گفت "ایرانی
باشی و داخل
خانهام
نیائی"؟ بوی
تند ودکائی
که خورده بود
از همان
فاصله دور در
دماغم میپیچید.
به اصرار که
داخل بروم.
گفت "می
شناسم اما میبینی
توان بلند
شدنم نیست.
منتظر باش تا
پسرم"مهمان"
از بیرو ن
بیاید میگویم
ترا پیش
دائیت ببرد
سال هاست دیگر
خبری از او
ندارم. نه
تنها از او از
هیچکدام از
دوستانم
ندارم! دیگر
کسی سراغ من
را نمیگیرد.
از میخانه
بیرونم کرده
اند".
داخل
شدم. جائی
کنار خودش
برایم درست
کرد. زنش کمی
کالباس ونان
روی میز نهاد.
از بغل دستش
شیشه ودکائی
بیرون کشید
"میخوریم
بسلامتی ایرانیان
بدبختی که
تازه به این
کشور پناه
آورده اند".
قاه قاه شروع
بخندیدن کرد.
"جوان آمدید
خوش آمدید
اما دراین جا
هیچ خبری،
هیچ شادی جز
این ودکا
نیست قبلا
زمان ما
زندان بزرگی
بود حال قفسش
کردهاند
ودکا بخور تا
نفهمی چهها
که در
انتظارتان
نیست". گفتم
"اهل خوردن مشروب
نیستم".
اصراری
نکرد" تازه
آمدی بدنت گرم
است فردا جز
این ودکا هیچ
چیز ترا آرام
نخواهد کرد.
شما
وقت خوبی
آمدید زمان
پادشاهی است!
دیگر خبری از
سیبری نیست.
از این که
بفرسنتدت
سیبری و ندانی
برای چه و تمام
جوانیت را
بگیرند درب
داغون باز
بدون آن که
حتی معذرت بخواهند
برگردی.
میدانی در
این خراب شده
تنها چیزی که
ارزش ندارد
جان انسان
است هیچ فرقی
بین انسان با
یک تکه سنگ
نیست. فقط آنها
آن بالا
نشستهاند
انسانند حتی
انسان نه خدا
هستند که
باید پرستششان
کرد و برایشان
هورا کشید.
هورا! هورا!
خیلی چیزها
عوض شده اما
همان طاس است
و لگن امروز
ودکا نمیخوری
اما یه روز که
دیگه متوجه
شدی داخل چه
روابط سختی
افتادی یک
نواختی
زندگی و این
که دیگر راه
باز گشتی
نیست از پایت
در میآورد،
این ودکا
یارت میشود
جگرت را میسوزاند
اما بی خیالت
میسازد گور
پدر همه چیز
کاملا مست
بود! "آرواد گورمورن
بیم قوناخ
گلب بیر شی
جورلا او
گنجدن ودکا
گتر تا
قوناقن
ساغلقنا
اچاخ. "زن مگر
نمیبینی
مهمان آمده
چیزی جور کن
از اون کمد یک
ودکا ییاور
تا بسلامتی
مهمان
بخوریم".
شروع
به تعریف
بدبختیهایش
در سیبری کرد
و نهایت زمین
گیر شدنش،
آرزوی رفتنش
به کاشان نشستن
وسط گلهای
سرخ را داشت.
آرزوی یکبار
دیگر گردیدن
در کوچههای
کاشان در فصل
گلاب گیری.
"باور میکنی
در میان برف و سرمای
سیبری که
بینی یخ میزد
بعضی موقعها
بوی گلاب را
در مشامم حس
میکردم به
هرکس میگفتم
میخندید.
اما کم کم یاد
گرفتم که از
بوی کاج بخصوص
وقتی که
بریده میشد
عطر خاصی
درفضا میپیچید
لذت ببرم
وشاید باور
نکنی همین حس
من را به
ادامه زندگی
وا دار میکرد.
حواسم به
عطری بود که
دیگران حس
نمیکردند.
اما این
ودکای لعنتی
این حس را هم
از من گرفت
حتی حس بوی
گلاب".
ساعتی
بعد پسرش از
راه رسید. پسر
خوبی بود هرچه
پدر گفت جواب
داد چشم. همان
عصر به در
خانه دائیم
رفتیم. در
زدیم باز زنی
در گشود. یک
دوجین بچه
تمام ورودی
خانه را پر
کرده بودند.
صدای
مردی از اطاق
دیگر میآمد
"کیست"؟ "یک
مرد جوان است
ترا میخواهد".
پیرمردی با
صورت
چروکیده که
لبهایش از
بی دندانی به
طرف داخل
دهان جمع شده
بود از اطاق
دیگر بیرون
آمد.
دنیا
دور سرم
چرخید
تصویری که ما
در ایران از
او داشتیم
جوانی بود
چهارشانه با
صورتی شاداب
و چشمانی
وحشی و باهوش.
حال پیر مردی
مقابلم
ایستاده بود
که بسختی میشد
کلماتش را
فهمید
"بالام نه
استرن"؟
اندگی این پا
آن پا کردم
گفتم "من
دلارامن
اوغلوه یام
دایمه
آختاررام".
من پسر
دلارام هستم
دنبال دائیم
میگردم ".
خشکش زد گفت
"یکبار دیگر
بگو"! گفتم
"من
پسرخواهر تو
دلارام هستم".
گریه امانش
نداد وسط
ورودی کوچک
خانه نشست وهق
هق گریه کرد.
بداخل
رفتم دست در
گردنم
انداخت باز
گریه! روز
عجیبی بود
دیدن این دو
نفر برایم
بسیار سخت و تکان
دهنده بود از
تجسم این که
روزی من هم به
این شکل در
خواهم آمد وحشتم
گرفته بود.
خانه پر بچه
بود. طوری که
جا برای
نشستن نبود.
بچهها ازسروکولت
بالا میرفتند.
شب جائی برای
خوابیدن
نبود. اما به
اصرار ماندم.
تخت خواب
کوچک یکی از
بچهها را در
اختیارم
نهادند.
مچاله شده
خوابیدم. تا
صبح با دائیم
بدیدن خالهام
برویم. خالهای
که در چند
محله آنطرف
تر زندگی میکرد.
اما خواهر و برادر
ماهها میشد
که هم دیگر را
نمیدیدند.
خاله
ام "خانم
باجی" چند
سالی میشد که
آلزایمر
گرفته بود.
مادرم را به
خاطر آورد
اشگ ریخت. اما
اندکی بعد
فراموش کرد.
باز پرسید کی
هستی؟ گفتم
"فلانی پسر
دلارام
خواهرت! سری
تکان داد و
پرسید "دولت
به شما یخچال
داد"؟
خواستم
توضیح بدهم.
دائیم گفت
"بگوداد و خودت
را خلاص کن".
گفتم داد!
خوشحال سرش
را تکان داد و گفت
"سلامت باشد
این دولت"!
دوساعتی که
در آن خانه
بودم حداقل
ده بار پرسید
"دولت به شما
یخچال داد"؟
تائید کردم
باز خوشحال
شد و گفت "خدا
به این دولت
عمر بدهد پس
به شماهم
یخچال داد".
طاقت دیدن و ادامه
ماندن در آن
خانه را
نداشتم! هرگز
تلخی این
نخستین
دیدارها را
فراموش نخواهم
کرد.
زندگی
دایئم همیشه
یکی از
شنیدنی ترین
داستانهای
کودکیم بود.
مردی زیبا رو
که با یکی از
زیبایان
شهرمان
اردبیل
ازدواج کرده
بود. سالهای
خوش و پرشور
جوانی، خانهای
آرام که تولد
چند کودک بر
زیبائی و نشاط
آن میافزود.
سالهای تب
وتاب، حضور
پر قدرت فرقه دمکرات
در
آذربایجان
که هر قلب
عاشق عدالت
را بخود
میکشید.
تصویر یک
جامعه آزاد
بر مبنی عدالت
و نقش گیری
توده عامی و عمدتا
دهقان در
حیات جامعه!
دهقان و
کارگری که تا
آنروز هیج
کجا نه
نامشان بود
ونه دیده میشدند.
فرقه
بخش وسیعی از
پیشه وران،
کارگران
ودهقانان را
بسوی خود جذب
میکرد.
دائیم از
نخستین
کسانی بود که
به فرقه پیوست.
اما عمر فرقه
بسیار کوتاه
بود و سرکوب،
جنگ، گریز
وکشتار!
نهایت
هزاران فرقهای
مسلح از ارس و
دیگر شهرهای
مرزی عبور
کرده پای
درخاک کشور
شوراها که در
ذهن ساده
آنها حکم
بهشت را یافته
بود نهادند.
هنوز ابعاد
فاجعه معلوم
نبود! ازاین
رو درهمان
گرما گرم
روزهای نخست
که هنوز مرزها
بسته نشده
بودند،
تعداد زیادی
پیه دستگیری
را بتن
مالیدند و راه
برگشت خانه
در پیش
گرفتند. اما
دائی من در بین
آن هانبود.
مرزها بسته
شد.
زندگی
تلخ ورقت بار
مهاجرینی که
اندک
اعتراضی
میکردند و یاد
خانه
وکاشانه مینمودند
آغاز شد. آنها
را دسته دسته
سوار
برکامیون
هائی که حکم
زندان
داشتند راهی
سیبری میکردند.
سفری تلخ و مرگ
آور از میان
برف و یخ با
اندک تکهای
نان وآب. کم
نبودند که
طاقت این راه
طولانی پر
ازمشقت را
نیاوردند و در
مسیر جان
دادند!
تعدادی در حالت
جنون به
نگهبانان
حمله ور میشدند.
گلوله میخوردند
و جنازههایشان
در دشتهای
بیکران
روسیه در زیر
برف مدفون میگردید.
سرانجام
آنها را در
کلبههای
چوبی در
اردوگاه
هائی که برای
تبعیدیان درست
کرده بودند
جای دادند.
دیگر
امید برگشتی
نبود! باید تن
بکار
میدادند!
برای بقای
حیات در آن سرما
در آن جمع
وسیع که
ازجنایتکاران
تا بیگناهانی
چون آنها را
در خود جای
میداد طاقت
میآوردند.
باید یاد میگرفتند
که چگونه از
خود مواظبت
کنند. دیگر
رویاهایشان
جز کابوسهای
شبانه نبود.
آنهائی که
توان کشیدن
این همه دردوسختی
را نداشتند،
از پای در میآمدند.
دیدن افرادی
که خود را از
شاخه درختان آویزان
کرده بودند!
امری عادی
بود.
آرام
آرام خوی
انسانی رنگ
میباخت
برخی به باندهای
درون
اردوگاه میپیوستند
و برخی راه
تملق و
خبرچنینی
پیشه میکردند
و بسیاری بار
مشقات را تاب
میآوردند.
در
میان آن همه
خشونت و بی
حقوقی
قانونی وجود
داشت که اگر
دندان کسی را
میکشیدند می
توانست تا یک
هفته
استراحت کند.
کسانی که توان
تحمل و کشیدن
سختی داشتند
دندانهای
خود را نگاه
داشتند. ولی
افرادی چون
دائی من که
لنگ لنگان
خود را میکشید،
تصمیم به
کشیدن دندانهای
خود گرفت. با
کشیدن هر
دندانی میتوانست
چند روزی در
کلبه بماند
واستراحت
کند. آن هائی
که تمام سختیها
را طاقت
آوردند با
دندانهای
سالم از
سیبری
برگشتند. اما
دائیم که
بسختی آن روزها
را سپری میکرد
کشیدن دندان
مفری برای
گریز از
بیگاری سخت
معادن ذغال
سنگ و حمل
الوار بود. بی
دندان برگشت!
وقتی
استالین درگذشت
آرام آرام در
تبعید گاه
باز شد!
تعدادی افراد
درهم ریخته،
روانی، خشن،
بی باور به
همه چیز و هم
کس بیرون
آمدند. دیگر
اثری از آن
سیمای شاداب
و پرامید
جوانی نبود.
کم نبودند
افرادیکه با
کمردردهای
شدید با درون
درهم ریخته
از سو تغذیه و یا
چون دائی من
تمام دندانها
ازکف داده
برمی گشتند.
مردانی
تحقیر شده
کتک خورده که
جوانی نکرده
پیر شده
بودند. "هیچ
دختری حاضر
به همسری
آنها نبود میگفتند
مردی که فکش
شکسته و یک
دندان
ندارد، هنوز
کارش معلوم
نیست، دلش
دختر جوان میخواهد.
امکان گذشتن
دندان برایش
نبود نه کاری
داشت و نه
هنوز وضعیت
جا ومکانش
معلوم بود.
سال ها در
خانهها
جمعی زندگی
کرد زمانی که
صاحب کاری با
حقوق اندک شد
واطاقی گرفت
دیگر لثهای
نبود تا
دندان بر آن
بگذارد. هر
طور بود زنی یافت
و زندگی
جدیدی آغاز
کرد. اما این
سالهای
سخت، این
ناامیدی
اورا هم
مانند
بسیاری دیگر
گرفتار الکل
کرده بود. کسی
نبود که از
سیبری
برگردد و الکل
بخش اصلی
زندگیش
نباشد. مردی
بود در حاشیه
جامعه با
تمنای کم،
بدون رویا!
تنها یک رویای
کمرنگ گاه
سراغش میآمد.
رویای زنی
زیبا با دو
کودک، خانهای
با حیاطی پر
گل.
سالها
گذشت حال
براستی پیر
شده بود.
زمانی که اتحاد
شوروی فرو
ریخت مانند
بسیاری بهتش
زده بود.
سالها رنج
وزحمت!
براستی چه
خواهدشد؟ مرزها
باز شدند.
جماعتی
مشتاق از هر
دوسو بدیدن هم
شتافتند.
دیدارهای
باور نکردنی
در میان آه وحسرت،
شادی واندوه.
میترسید
باین وضعیت
کجا برود؟ در
خانه چه کسی
را بکوبد؟
آیا بیادش
خواهند
آورد؟ در
کنار خود جای
خواهند داد؟
اما سرانجام
حسی دور
آمیخته با
کنجکاوی و
نیاز. اورا به
ایران کشاند
همه چیز عوض
شده بود. هیچ کجا
را نمیشناخت
به اردبیل
رفت به خانه
قدیمیش، هیچ
کس اورا بجا
نمیآورد.
خانوادهاش
سال هاقبل به
تهران رفته
بودند.
سرانجام یکی
از آشنایان
سابق خود را
درهمان
دکانی که در بازار
داشت پیدا
کرد. مشکل بود
باور کنند او
صدرالدین
است که
برگشته،
وقتی از
خاطرات
گذشته گفت
مرد بدقت در سیمای
او خیره گشت.
گریه امانش
نداد! جه
برسرت آمده؟
چرا این گونه
شدهای؟ به
خانهاش
برد،
چندروزی
پذیرائیش
کرد، تا آدرس
زن وبچهاش
را پیدا نمود.
دیداربا
خانوادهاش
که نمیدانستند
چه بر سر او
آمده و توضیحش
بعد این همه
سال بسیار مشکل
بود. تلخ
وعجیب! فضائی
بهت زده،
سرد، خالی از احساس،
بلاتکلیفی!
هیچ حرفی
برای گفتن
نبود مانند
یک غریبه. آن
سروضع، با لباسهای
گشاد و ارزان
قیمت مغازههای
دولتی باکو!
آن چهره بدون
دندان، کم
حوصلگی توام
با شرمندگی،
نخوردن
مشروب و نهایت
نوعی اجبار
در تحمل هم!
حسی از
غریببی در
جمعی که روزی
حانوادهاش
بودند! چیزی
برای گفتن
نداشت جز داستان
تلخ سیبری که
هربار یادش
میافتاد
قلبش فشرده
میشد. هیچ کس
دندان کشیدن
اورا بدون
هیچ بیحسی
تنها به زور
کلبتین باور
نمیکرد. کج
شدن دهان
بخاطر شکستن
فک! میدید که
چگونه
خانوادهاش
وجود اورا از
دوست و آشنا
پنهان میکنند
خجالت میکشیدند
از بردن نامش.
چند
روز بعد تحملش
تمام شد گفت
بر میگردد!
کسی اصرار بر
ماندنش
نداشت. به
باکو برگشت.
خسته و دل
شکسته با
چمدانی خالی!
اولین حرف
زنش این بود"تنها
دو هفته نگرت
داشتد؟ کسی
مثل من بدبخت
نیست که نگرت
بدارد برگرد
پیش همان ها".
زندگی جهنم
شده بود زنش،
بچههایش رو
در رویش
ایستاده
بودند. نمیتوانست
تحمل کند! جای
دیگری نداشت!
خانواده باکوئی
اورا نمیخواست!
برای
خانواده
ایرانی
غریبه بود!
فکر میکرد
دیگر چندسال
یا چند ماه
بیشتر زنده
نخواهم ماند.
بهتر است
بروم در همان
خاک خود
بمیرم. لااقل
در همان خاک
پیش مادر دفن
شوم.
به
ایران برگشت
هیچ دری بر
رویش گشوده
نبود، هیچ کس
اشتیاق دیدارش
را نداشت. کسی
حاضر بدادن
کاری ساده به
او نبود.
سرانجام
بعنوان کمک
سریدار در یک
مرغداری کار
مشغول شد. زیر راه
پله جائی به
او داده
بودند. نمیتوانست
مشروب بخورد.
پیدا هم نمیکرد.
بدن یاریش
نمینمود.
گاه بعضیها
که شنیدن
خاطرات زمان
استالین و سیبری
برایشان
جالب بود
سراغش میآمدند.
هدیهای،
میوهای،
گاه شیشه
ودکائی با
خود میآوردند.
یک بار
روزنامه
نگاری با او
مصاحبه کرد
قول کمک داد و رفت.
او از
سرگذشت خود
میگفت. بار دیگر
به جهنم سفید
برمیگشت، در
دهلیزهای
معدن میچرخید،
دردکشیدن
بدون آمپول
دندان را بعد از
سالها احساس
میکرد! مردی
که برای کم
کردن فشار روزهای
سخت سیبری
تمام دندانهایش
را ازدست
داده بود.
دریک
غروب غم
انگیزپائیزی
چشمانش را که
در اواخر
بسختی قادر
بدیدن بود
برای همیشه
بست و رفت. با
دهانی که هیچ
دندانی بر آن
نبود!
"ببری
که در قفس بود
نالید فرشتهای
بر او ظاهر شد
و گفت "برای
چه مینالی
سرنوشت تو
این بود که در
جنگلی در
سوماترا
بدنیا بیائی
یک شکارچی
ترا صید کند،
به این جا
بیاورد! تا
تمامی زندگی
پشت این میله
در این قفس
بچرخی و روزی
عکاسی از تو
عکسی بگیرد..
"حورخه بورخس.
منبع: گویا
_________________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند. حق ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای هیئت
تحریریۀ نشریه محفوظ
است.
|