iran-emrooz.net | Sat, 03.12.2011,
14:23
«چرا
اشک میریزید
آقا جان؟»
نامه سیزدهم
محمد نوریزاد
به خامنهای: چرا
اشک میریزید
آقا جان؟ برای
غارت اموال
امام حسین گریه
میکنید؟
غارت اینجاست.
به پولهایی
که سپاه بالا
کشیده و میکشد،
به پولهایی
که رییس دولت
و اعوانش
بالا کشیده و
میکشند، به
پولهایی که
از جیب مردم
به جیب بشار
اسد قاتل
سرازیر میشود
بنگرید. غارت
اینجاست. پیش
چشم ما و شما،
در کربلای ایران.
وقتی ما جوان
مردم را میکشیم
و به آنان
اجازه نمیدهیم
برای جوان از
دست رفتهشان
یک مجلس سادهی
ترحیم بپا
کنند، این
مردم، برای
چه ما را شمرو
خولی
ندانند؟
متن
کامل این
نامه به شرح زیر
است:
به
نام خدایی که
اشک آفرید
اینک
روضه!
سلام
به محضر رهبر
گرامی حضرت آیت
الله خامنه ای
بار دیگر
محرم سررسید
و برای ما و
شما که در نیمکرهی
تاریکِ
سرنوشتِ خویش
گرفتار آمدهایم،
فرصتی از
تحرک و جولان
پدید آورد.
مگر این
محرم، و گسیل
منبریان مجیزگوی،
و انطباق حسین
و آل و راه او،
با آل و راه
ما، ورقِ
سرنوشتِ ما
بگرداند. ما و
شما سخت به این
محرم محتاجیم.
آری سخت. چرا
که هجوم تاریخیِ
مردمان به
مساجد و تکایا
و حسینیهها
و خیابانها،
بیرقِ
برقراری ما میافرازد
و خشمها را
فرو مینشاند
وحسرتها را
به حاشیه میراند.
مردمی که از
ظلم به ستوه
آمده اند،
چرا بجای آن
که مشتها و
زنجیرها و
قمههای
بالا بُردهی
خود را
برفرقِ ما
فرود آرند،
برسروسینه و
فرق خود
نکوبند؟ و
برای این
کوبشِ مستمر
نیز بساطی از
هیاهو نیارایند؟
مگر نه این که
هر اعتراض به
خون میانجامد؟
چرا این خون،
خونِ ما
باشد؟ و چرا
خونِ خود
مردم نباشد؟
بله، این
است نشانیِ
غلطی که ما از
کربلا و
عاشورا به
مردمانِ تاریخیِ
خویش تحکم
فرمودهایم.
که چه؟ که آهای
آدمهای به
تنگ آمده،
اگر نسبت به
فاجعهای
معترضید، و
اگر هویت ایمانی
و اجتماعیتان
به چارچرخِ
ارابههای
حاکمیت
سپرده شده، و
اگر نفرتها
و کینهها و
انزجارها
راه گلویتان
را بسته، این
شما و این
کربلا. این
شما و این شمر
و حرمله.
مظلومیت میخواهید؟
بفرمایید:
مظلومیت حسین.
شقاوت میخواهید؟
این هم شقاوت
اشقیای صف
بسته در
برابر
بانوان و
کودکان حسین.
ما حتی به زن یا
مرد دردمندی
که در جوارِ
انفجار و عصیان
و خروج است،
اخم میکنیم
که: خجالت بکش!
مصیبت تو بیشتر
است یا مصیبت
حسین؟
گرفتاری تو بیشتر
است یا
گرفتاری زینب؟
به بچههای
تو بیشتر ظلم
شده یا به بچههای
امام حسین؟ و
چنان تنگنایی
از شرمساری
بر او بار میکنیم
تا همهی خشمها
و نفرتها و
رنجها و آسیبهایش
را یکجا به
دور اندازد و
عقدههای
تلنبارش را
واکند و تا میتواند
برای امام حسین
اشک بریزد و
برسروسینه
بکوبد و نفرتهایش
را به دوردستهای
تاریخ، به
سمت خانهی
خولی حواله
کند.
رهبرگرامی،
این
روزها، روز
روضههای
پرسوز است.
روز جاری شدن
اشکهای گرم.
و روز احالهی
خشمها و
نفرتها به یک
جای دور. اگر
مشتاق
شنودنِ یک
روضهی داغ و
آتشیناید،
نه برهمان
صندلی همیشگی،
و نه جلوی
دوربین
صداوسیما،
که ناشناس
برزمین خاک
آلود یک محلهی
پرت و یک
روستای بینشان
فرو بنشینید
تا من از
حنجرهی
ملتهب مردم
برای شما
روضه بخوانم.
روضهای که
اگر از عهدهی
خوانشِ آن
برآیم، اشک چیست،
خون خواهید
گریست.
روضهام
را از جایی
آغاز میکنم
که معاویه از
دنیا رفته
است و یزید از
امام حسین
برای خلافتِ
خویش بیعت میخواهد.
و حسین، نه هر
کسی است که تن
به این مذلت
آشکار
بسپارد. پس
خروج میکند.
خروج، نه برای
ستیز. که از مدینه.
به کجا؟ به
مکه. به جایی
که حریم امنِ
آن برهمگان
محرز است. که یعنی:
آهای مردم،
آهای تاریخ،
شاهد باشید
که من و اهلم
تأمین جانی
نداریم. به جایی
پناه میبریم
که آزردنِ یک
حشره در آن
گناهی
نابخشودنی
است، چه برسد
به ریختنِ
خون یک انسان
بی گناه.
امام
حسین خروج
کرد، نه به این
دلیل که عملهی
حکومت مزاحم
او بودند و
نماز او را
برنمیتافتند.
و نه به این دلیل
که چشم مردم
به دیگری بود
و به او نبود.
بل به این دلیل
که امام در
همهی ممالک
اسلامی آن
روزگار، یک
منبر نداشت.
همهی درها
به روی او
بسته بود. و
درستی راه پیامبر
به غرقاب
سلطنتِ
خودکامگان
انجامیده
بود. این گونه
بود که حسین
منبر خود را
به شانه گرفت
و آن را در زمین
کربلا بر زمین
گذارد. تا شاید
شنوندهای
از راه برسد و
سخن تاریخی
او را شنود
کند. گرچه
جهلِ متراکم
بر او سنگ ببارد
و دهانش را به
ضرب نیزه و
شمشیر بدوزد
و اهلش را به
اسیری بَرَد.
مردم
ما نیز در سالهای
پیش از
انقلاب، نه
از آن روی
خروج کردند
که آنان را آب
و نان و
روزنامه نبود.
بل به این دلیل
که هزار فامیل
پهلوی عمدهی
فرصتهای
محوری کشور
را به پایههای
تخت شاه بسته
بودند و برای
بقای همان
تخت، مردمان
معترض ما را
به تخت میبستند
و آنان را از
هویت و
استقلال تهی
میکردند.
مردمان
ما از رژیم
پهلوی به رژیم
اسلامی پناه
آوردند. چرا
که یک باور
تاریخی به
آنان میگفت:
در هرکجا اگر
احساس نا امنی
با شماست، در
رژیم اسلامی –
بخاطر
امتزاجِ غلیظ
وعمیقش با خیرها
و خوبیها – جز
امنیتِ محض
با شما
نخواهد بود.
مردم بیپناه
ما با گزینش
ما، از نا امنی
به امنیت، از
سرسپردگی به
استقلال، از
نبود آزادی
به آزادی، از
حقارت به تکریم،
از دزدی به
پاکدستی، از
بیهویتی به
هویت، از
بداخلاقی به
اخلاق، و
خلاصه از شیطان
به خدا پناه
آوردند. و
صادقانه
رشتههای
اختیار را به
تمامی، آری
به تمامی، به
ما و شما
سپردند.
مردم
ما رژیم
اسلامی را حریمی
سرشار از امنیت
فهم کرده
بودند. که اگر
در هرکجای این
دنیا، نا بحق
خون میریزند
و نا بحق حقی و
مالی را
جابجا میکنند،
در رژیم
اسلامی خونی
نا بحق برزمین
نخواهد ریخت
و نابحق نیز
حقی و مالی و
فرصتی ضایع
نخواهد شد.
مردمان ما صمیمانه
به پرچمی که
امام خمینی و
روحانیان
خوش سابقه و
خوش نامی چون
مطهری و
طالقانی و
منتظری و
بهشتی، از
خدا و پیغمبر
و اهل بیت
بالا گرفته
بودند و در هر
فریادشان نیز
عِطری از
حکمت و درستی
منتشر میشد،
اعتماد
کردند.
رأیِ
«آری» به جمهوری
اسلامی یعنی:
ای مردم، شما
اگر ما را
برگزینید،
ما روحانیان
و
همراهانمان
به شما نشان
خواهیم داد
انسان و
انصاف و مهر یعنی
چه! شما به ما
رأی بدهید،
تا ما به شما
نشان بدهیم صیانت
از حق مردم و
خواستهای
بحق شان یعنی
چه! و اینگونه
بود که روحانیان
ما بر منبرهای
تاریخی خود
غریو میکردند:
آهای ایرانیان،
ما روحانیانی
که لباس پیامبر
و علی به تن
داریم، نمیتوانیم
به چیزی غیر
از حکمتها و
درستیهای
علی و اولاد
علی روی بریم.
ما را اگر
انتخاب کنید
ما بارانی از
همهی آن
برکات آسمانی
را برشما
خواهیم بارید.
ما آمدهایم
تا انسانیت
را بازتعریف
کنیم. و
آنچنان حق را
از انزوا به
در آوریم که یک
روستایی بینشان
از شوقِ یکسانیِ
حقوقش با
رهبرانِ
سرشناسِ
انقلاب پای
بکوبد و دست
افشانی کند.
مردمان
ما که اساساً
خوش باور و
زود جوشاند،
این بار نیزما
و شما را باور
کردند.
مخصوصاً این
سخن ما را که:
در هیچ کجای
تاریخ ایران،
امضای یک
روحانی پای یک
سند استعماری
ننشسته است. این
مردم، آنقدر
ساده و زود
باور بودند
که یکبار از
خود نپرسیدند:
امضا را کسی
پای یک سند مینشاند
که کارهای
باشد. روحانیان
ما کجا کارهای
بودهاند که
احتیاجی به
امضای آنان
بوده باشد؟
البته
درادامهی این
نامه خواهم
گفت: اکنون،
آری اکنون،
درپای کدام
سند استعماری،
امضای روحانیان
ما ننشسته
است؟!
امام
حسین در مکه نیز
در امان نبود.
عدهای
مأموریت یافته
بودند که در
خفا او را از
پا درآورند.
پس، با حاجیان
بار بست و
موقتاً در
صحرای عرفات
بارگشود. جمعی
از کهنسالان
و عالمان و
بزرگان طوایف
را گرد آورد و
با آنان از
تباهیها
سخن گفت. از این
که: چه بودیم و
چه شدهایم.
به کجا مینگریستیم
و به کجاها
نزول کردهایم.
سخنرانیاش
که پایان
گرفت، به
همگان
خبرداد: من
فردا حرکت میکنم.
هر که از تباهی
به تنگ آمده،
و هرکس که
خواهان نور
است، با من همراه
شود. پایان این
خطابه از
همان ابتدا
روشن بود.
مخاطبان او، آن
همه راه را
درنوردیده
بودند تا «حاجی»
شوند. نه آن که
از نیمه راه
مناسک، به
سمت یک
سرنوشت گنگ
روانه شوند.
امام از آن
بزرگان و
عالمان روی
برگرداند و
مثل همیشه به
دامان خدا
چنگ بُرد. و
سخت گریست. و
پایان کار
خود را به خدا
وانهاد. نامههای
کوفیان اما
راه او را به
سمت کوفه کج
کرد. از همهی
وسعت این کرهی
خاکی، یک
قطعهی
کوچک، یک زمین
داغ، چشم به
راه او بود:
کربلا. جایی که
از ملیونها
سال پیش به
راهِ او چشم
داشت و برای
کاروان کوچک
او آغوش
گشوده بود.
سرانجام
وعدههای ما
و شما کارگر
افتاد. و مردمی
که با تردید
به ریش ما و
عبا و عمامهی
شما مینگریستند،
کم کم مشتاق
ما شدند. و
باور کردند
که از ریش ما و
لباس متفاوت
شما، و از هواداران
سراسیمه و
غصبناک این قیام
همگانی، میتوان
انتظار
لبخند و
عاطفه و علم
داشت. آنان با
دو گوش خود از
کلام امام و
مطهری و همهی
ما، وعدههای
مفصلی از
آزادی، و
رواج پاکی، و
غوغایی از
قشنگیهای
قانون شنیدند.
ما آنقدر در
جذب رأی
مخالفان
افراط کردیم
که کمونیستهای
کشورمان نیز
خود را در پس
کرسیِ تدریسِ
مارکسیسم
تجسم کردند.
نامههای
کوفیان نیز
سراسر وعده
بود. که: اگر به
سوی ما رو آری،
ما تو را
برخواهیم گزید
و خاک قدمت را
سرمهی چشم
خود خواهیم
کرد. تو اگر به
کوفه بیایی،
برفرشی از دلهای
ما پا خواهی
نهاد. درِ خانههای
ما به شوق تو
واگشوده است.
جوانان و
کودکان ما هرصبح
به امید رویت
جمال تو تا
دروازهی
شهر میروند
و غروبگاه،
مغموم و
افسرده باز میآیند.
بیا و ما را با
نور آشنا کن. بیا
و آزادیِ
رفته را به میان
ما بازآور. بیا
و ما را با پاکی
و پاکدستی بیامیز.
ایرانیان
نیز با هزار
حسرت و شوق به
روی ما آغوش
گشودند و ما
را در شاهنشینِ
دلِ خویش جای
دادند و با
انتخاب ما،
همهی
مقدرات کشور
را به ما
سپردند. تا ما
به نمایندگی
از آنان،
انسانیت را
باز تعریف کنیم
و به جهانِ
چشم به راه،
نشان بدهیم:
در این سوی
کرهی زمین،
آسمان آنقدر
پایین آمده
که مردم میتوانند
با دستهای
خود ستارهها
را لمس کنند و
به صورت خودِ
خورشید دست
بکشند.
و ما
اما، همین که
بر اسب مراد
جا گرفتیم، بیخیالِ
پیادگان و از
پا
درآمدگان،
مهمیز زدیم و
روی به تاخت
بردیم.
ناگهان از
انبان داراییهای
خود، یکی از
شاگردان و
مجاورانِ
خود را برکشیدیم
و سر و رویش را
آراستیم و
خنجر و کُلتی
به کمرش بستیم
و مسلسلی حمایلش
کردیم و به
جان جامعهاش
درانداختیم.
و او، با همان
خنجر و کلت و
مسلسل، شروع
کرد به باز
تعریف انسانیت.
اگر در زمان
شاه، تکلیف
مقصران و
خطاکاران از یک
دادگاه نیمبند
بدرمیآمد،
همو به مردم
بهت زدهی ایران
و جهان نشان
داد که میشود
بدون محاکمه
و وکیل وبدون
اعتنا به
همان وعدههای
آسمانی،
هربنی بشری
را سینهی دیوار
نهاد و به
شکمش خنجر
فرو کرد و به سینهاش
رگبار بست.
روانه
کردن جلادی
چون خلخالی
به جان
جامعه، تجلی
میزان فهم ما
از آسمان خدا
بود. و معنای دیگر
وعدهها و
سخنان جاریِ
ما و شما بر
منبرهایمان.
او میکشت،
به ظاهر برای
برقراری
اسلام، و در
باطن، برای
برقراریِ
خود ما که بعد
از قرنها به
نان و نوایی
رسیده بودیم.
وگرنه اگر ما
را بصیرتی
بود، گریبان
دریدنِ خود
خدا را به چشم
میدیدیم. که
فریاد میزد:
آهای آنانی
که هیاهویی
به اسم جمهوری
اسلامی به
راه انداختهاید،
در اسلام
رحمت نیز هست.
چرا به محض پیروزی،
همانند
فاتحان وحشیِ
تاریخ، به
اعدام و
مصادرهی
اموال مردم
حریص شدهاید؟
و چرا به گوشهای
از همان
سخنان
منبرتان، به
روزِ فتحِ
مکه، به عفو
عمومی پیامبر،
به بخشودن
همهی
قاتلان و
خطاکاران روی
نمیبرید؟
چرا آنچنان
تلخ بر
بندگان من مینگرید
و عرصه را
برآنان تنگ میگیرید
که بسیاری از
نخبگان و ترسیدگان
جلای وطن
کنند؟ اما
مگر در آن
غوغا، صدای
خدا به گوش کسی
میرسید؟ این
شد که خدا در
انقلابی که
به اسم او پا
گرفته بود،
از ما رو
گرداند و ما
را به حال خود
وانهاد. تا
هرخاکی که میتوانیم
برسر کنیم و
خود به دست
خود مقدمات
زوال خود را
پدید آوریم.
این
گونه شد که با
ظهور روحانیان
عبوسی چون
خلخالی و روحالله
حسینیان و
فلاحیان،
لبخند و
شادمانی به
صورت مردم ما
ماسید و خشکید.
مردم با
ناباوری به قیل
و قال ما و به
عربدههای
ما که نسبتی
با مسلمانی
نداشت، نگریستند
و کم کم عقب
نشستند. عقب
نشستند؟ بیجا
کردند! ما را
با این مردم
هنوز
کارهاست. و:
افتادیم به
جان مردممان.
و تا توانستیم
در اطرافشان
سیم خاردار
کشیدیم. سوژهی
انقلابِ ما
گویا نه آن
افقهای
آسمانی، که
اسیرکردن و
به اسیری
بردن
مردمانِ
خودمان بود.
همان مردمی
که به ما آری
گفته بودند و
ساده لوحانه
مقدرات کشور
را به ما
گرسنگان و کمینکردگان
و سیری ناپذیران
سپرده بودند.
ما ای عزیز،
بسیار زود،
آری بسیار
زود، نقاب از
چهره انداختیم
و ذات پنهان
خود را برملا
کردیم. جوری
که مردم در
ناخود آگاه
خود به ما میگفتند:
آن آسمان
پراز ستاره و
خورشید را،
آن وعدههای
بازتعریف
انسانیت را،
و ترمیم قرنها
تحقیر و
سرشکستگی را
نخواستیم،
ما را بجای
اولمان باز
برید! ما مگر
به این سخنِ
باطنیِ مردممان
اعتنا کردیم؟
تازه دنیا به
ما روی آورده
بود. ما را با این
دنیا و با این
مردم کارها پیشِ
رو بود.
در
کربلا، حسین
و خویشان او
به محاصره
آمدند. به
محاصرهی
سپاهی تلخروی
و هیچ نفهم و
عربده کش و
گرسنه و بیوجاهت.
هرچه امام به
بزرگان سپاه
میگفت: راه
را برمن وا کنید
تا من راهِ
آمده را باز
گردم، یا به
جایی دور
هجرت کنم، به
او میخندیدند
که: کجا؟ ما
تازه همدیگر
را یافتهایم.
تو، یا از این
صحرای سوزان
بیرون نمیروی
یا آنگونه
خواهی شد که
ما میخواهیم.
چگونه؟ زبون!
خوار، خفیف! و
مگر حسین را
با خفت
سازگاری
بود؟ او،
امام درستیها
بود. امام پاکیها
و پایمردیها.
پس اینطور! به
زانو در نمیافتی؟
نه که نمیافتم،
من تنها در
برابر خدا
سرخم میکنم.
آهای ای همهی
کوفیان، شمشیرها
بیرون کشید و
طومار این
طاغیِ بدکیش
را در هم بپیچید.
دست نگهدارید!
شما را به خدایی
که میپرستید
دست نگهدارید.
اگر دین ندارید،
آزاده باشید.
شما را با من کینه
است، با زنان
و کودکان چرا
این میکنید؟
ما را هم با تو
هم با زنان و
کودکان تو
کارهاست.
شمشیرها
به یکباره
ازغلافها بیرون
دویدند و یاران
اندک امام یک
به یک از پا
درآمدند و جسم
صد چاک خود او
نیز در زیر پای
اسبان کوفیان
فرش گردید.
زنان و
کودکان چه؟
به اسیری.
کجا؟ کوفه
وشام.
رهبرگرامی،
شاید
تا کنون از این
زاویه به
کربلای ایران
ننگریسته
بودید. ما اشقیا،
مردم فلک زدهی
خویش را اسیر
کردیم. برسر هیاهوهای
بیسرانجامی
چون تسخیر
سفارت آمریکا،
وجههی جهانی
خود را آشفتیم
و هزینههای
فراوان و بیدلیلی
را از جیب
مردم خرج
خصلتِ
قلچماقیِ
خود کردیم.
آنچنان در
عصبیتهای
فکری و
اعتقادی فرو
شدیم که همهی
آن وعدههای
داده شده و
کرسی تدریس
کمونیستها
را گلوله کردیم
و برسروسینهی
مخالفان خود
فرو کوفتیم.
حسرت به دل
مردم ما و دلِ
مردمان جهان
ماند تا از ما
و انقلاب ما یک
لبخند، و یک
عنایت انسانی
تماشا کنند.
ما، روز به
روز، و سال به
سال، در خشم،
در انتقام،
در نفرت،
درعصبیت، و
در کینههای
تو در توی دقیانوسی
فرو شدیم و
گام به گام که
نه، ناگهان
از چشم مردم
خود و از چشم
مردمان جهان
افتادیم. و شدیم:
تنها. تنها؟
هرگز! مارا
هنوز مردمانی
اسیر در چنگ
هست. مردمانی
که ما راه
هرگونه نفس
کشیدن و
اعتراض و یک
«نه»ی ساده را
برآنان بسته
بودیم.
راستی
به نظر شما،
تاریخ پیر
است یا جوان؟
زن است یا
مرد؟ شعور
دارد یا
ندارد؟ اگر
از من بپرسید
میگویم: تاریخ
پیر باشد یا
جوان، زن
باشد یا مرد،
شعور داشته
باشد یا نه،
اما یک «شاهد»
است. که سینهای
صبور و ثبت
کننده دارد.
با هزار هزار
سخن پند آموز.
که شاه بیت
سخنان پند
آموز او این
است: «ظلم،
رفتنی است». من
اما تاریخ را
میبینم که
از بلندای
نگاهبانیاش
به زیر میآید
و بیطرفانه
سطلِ رنگی را
برمیدارد و
انگشت رنگین
خود را بر پیشانی
من مینشاند
و دم گوشم میگوید:
این نشانهای
است برای
سالها بیخِردیِ
تو، و برای
سالها اصرار
بر بی خِردیات.
و باز
انگشتش را در
سطل رنگ فرو میبَرَد
و انگشت رنگین
خود را برپیشانی
یکی دیگر مینشاند
و دم گوشش میگوید:
این نشانهای
است برای تشخیص
سالها فریب
و سالها هدر
دادن سرمایههای
پولی و انسانی
و عاطفی و علمی
مردم ایران.
و باز
انگشت رنگین
تاریخ را میبینم
که بر پیشانی یک
روحانی جلیلالقدر
مینشیند و
دم گوش آن
روحانی میگوید:
شیخ، تو قرار
بود نور
افشانی کنی.
قرار بود دیگرانی
را که سربه
اندرون خانهی
مردم فرو
بردهاند،
به جهنم و
قانون هشدار
دهی. نه این که
دو هزار برگ
شنود تلفنی
دفتر آن فقیه
مطرود را پیش
امام ببری و
علیه آن فقیه
عالیقدر سعایت
کنی. و هرگز نیز
از امام نشنوی:
این همه
شنود، حرام
اندر حرام
است.
من صدای
تاریخ را میشنوم
که دم گوش
همان روحانی
میگوید: شیخ،
تو قرار بود
مردم را با
خدا آشتی دهی!
قرار نبود هر
که تو را میبیند،
نه از تو، که
از خدا گریز
کند. تو مگر بر
منبر از سه
طلاقه کردن
دنیا نمیگفتی؟
یک نگاهی به
خودت بیانداز.
ببین غیر دنیا
چه با خود داری؟
از دور
که به جماعت
خودمان مینگرم،
هر یک لکهای
برپیشانی
داریم. نه لکهی
ننگ. که لکهای
تاریخی. برای
عبرتِ دیگران.
که از ما چه بیاموزند؟
بیاموزند: «از
هرچه نان میخورید،
از خدا و دین
او نان مخورید»!
وما ای عزیز،
تا توانستیم
از دین خدا
نان خوردیم و
دهانمان را
برای آنانی
که متعجبانه
به ما و به
بلعشِ حریصانهی
ما مینگریستند،
کج کردیم.
رهبر
گرامی،
کربلای
سال شصت و یک
هجری را رها
کنید و به
کربلای ایران
بنگرید.
کربلا اینجاست.
شمر اینجاست.
خولی اینجاست.
سرهای به نیزه
شده اینجاست.
اسیر اینجاست.
زنان و طفلان
پای برهنه و
گریزان اینجایند.
اشقیا اینجایند.
آری اشقیا اینجایند.
کجا؟ پاکان
سپاه به
کنار، یک
نگاهی به
چهرهی
پاسداران
فربه از مال
حرام بیاندازید،
پاسدارانی
که نفس زنان
از بالا کشیدن
اموال مردم
به نزد شما
شتاب میکنند،
اشقیا اینانند.
کسانی که یک
روز در صف
مردم بودند و
امروز به
برکت دلارهای
نفتی و اسکلههای
قاچاق و پیمانهای
بدون مناقصه
و سهام
مخابرات و
هزار فرصت
اقتصادی و سیاسی
و اطلاعاتی،
خنده کنان به
فوج اسرا مینگرند
و شلاق به
دست، قهقهه
سرمیدهند و
اسلحه به
دست، مراقباند
اسیری از صفِ
اسارت خروج
نکند.
افکار یخبستهی
ما را داغیِ
هستهی خورشید
نیز آب نمیکند.
ما نیک میدانیم
که بهترین
راه آب کردن این
افکار یخ
زده،
بازکردن راه
رواجِ آنهاست.
اما چرا به
رواجِ
افکارمان دل
نمیسپریم؟
میدانید
چرا؟ چون
رواج افکار یخ
بستهی ما،
درهر صورت به
مرگ خود ما میانجامد.
دیر یا زودش
مهم نیست.
مهم، مرگی
است که در ذات
افکار یخبستهی
ما حیات دارد.
پیِ
اشقیای تاریخ
میگردید؟
پاکان وزارت
اطلاعات به
کنار، یک
نگاهی به
دزدان
اطلاعات بیاندازید.
اشقیا اینانند.
کسانی که سر
به اموال
مردم و به حریم
خصوصی مردم
فرو بردهاند
و برای هر ایرانی
پروندهای
از شنودها و
رفت و آمدها
برآوردهاند.
مأمورانی که
نفسِ نمایندگان
مجلس را بریدهاند
و نای یک
اعتراض ساده
را از آنان
ستاندهاند.
مأمورانی که
اسرای بیگناه
خود را میزنند
تا به هرآنچه
که آنان میخواهند
اعتراف کنند.
چشم از اسرای
سال شصت و یک
هجری بگردانید.
اسیر اینجاست.
در سلولهای
انفرادی
وزارت
اطلاعات. آیا
بازجویی
سربازان
امام زمان از
همسر سعید
امامی را دیدهاید؟
کدام شمر و
خولی با زنان
و دختران
امام حسین آن
کردند که اشقیای
وزارت
اطلاعات با
زنان و
دختران ما
کرده و میکنند؟
بله، اسیر اینجاست.
زن، مرد، پیر،
جوان، کودک،
نوزاد. به کجا
چشم بردهاید
آقا؟
صادقانه
بگویم: ما
کلاهبرداریم.
آری
کلاهبردار.
ما با
مردممان عهدی
بستیم و همان
عهد را
ناجوانمردانه
و یکطرفه
گسستیم.
کلاهبرداری
همه فن حریف
شدهایم که زیرکانه
به خودمان
قرض میدهیم
و از خودمان
باج میکشیم.
بوالعجبی کمنظیر
شدهایم. عین
دامادی شدهایم
که همه چیز
دارد الا
جوانی. و همه
را با همان
جوانیای که
نداریم میخکوب
دامادیِ خود
کردهایم.
چرا
اشک میریزید
آقا جان؟ برای
غارت اموال
امام حسین گریه
میکنید؟
غارت اینجاست.
به پولهایی
که سپاه بالا
کشیده و میکشد،
به پولهایی
که رییس دولت
و اعوانش
بالا کشیده و
میکشند، به
پولهایی که
از جیب مردم
به جیب بشار
اسد قاتل
سرازیر میشود
بنگرید. غارت
اینجاست. پیش
چشم ما و شما،
در کربلای ایران.
میبینم از
پریشان حالی
اسرا میسوزید؟
ای عزیز، پریشانی
اینجاست. یک
نگاهی به
صورت مردم بیاندازید.
چرا برصورت این
مردم یک
لبخند، آری یک
لبخند
صادقانه نمیبینید؟
چرا باید این
مردم غارت
شده بخندند؟
به شمر و خولی
نفرین میکنید؟
وقتی ما جوان
مردم را میکشیم
و به آنان
اجازه نمیدهیم
برای جوان از
دست رفتهشان
یک مجلس سادهی
ترحیم بپا
کنند، این
مردم، برای
چه ما را شمرو
خولی
ندانند؟
ما را
چه به دروغگویان
و عهدشکنان
کوفی؟ عهد
شکن ماییم.
دروغگو ماییم.
ما با مهارت یک
بازیگر
گرسنه، و در یک
کارناوال
همگانی،
فروتنیِ
دروغینِ خود
را به نمایش میگذاریم.
شرمندهام
اما اجازه
بدهید با
صراحت بگویم:
به یک جور تف
مالی شخصیتی
گرفتار آمدهایم.
که هر روز صبح
به صبح، نقاب
دروغینمان
را روغنمالی
میکنیم تا
کسی متعرضِ
هویت مخدوش
ما نشود.
گرسنهی
شهرتیم.
علاقه مندیم
همهی عقب
ماندگیهای
تاریخی خود
را با روغنِ
دروغ برق بیاندازیم.
دوست داریم
مثل فواره
بالا برویم.
اصلاً هم به
تبعاتِ بالا
نشینیِ این
فوارهی خیالین
نمیاندیشیم.
به بالا جهیدن
ناگهانی خود
امید داریم. بیخیالِ
فرودی که مغز
ما را فرش زمین
کند. یک نگاهی
به سند
استحماری
تأسیس نیروگاه
اتمی بوشهر بیاندازید
که چهار
برابر پول
دادهایم و چیزی
نیزعایدمان
نشده! نگاهی نیز
به هجوم جنسهای
تحمیلی چینی
بیاندازید. و
به تعطیلی
کارخانهها
و بیکاری
جوانان و اعتیاد
گستردهی
آنان و به پولهای
بیزبانی که
به روسیه و چین،
این دو غول بیشاخ
و دم میپردازیم
تا هوای ما را
در شورای امنیت
سازمان ملل
داشته
باشند؟
بازهم معتقدید:
پای هیچ سند
استعماری
امضای یک
روحانی
ننشسته؟
راستی
اساساً آیا
شما خبر دارید
عدهای به
اسم دانشجو
با حیثت
نداشتهی ما
چه کردند؟
داستان تسخیر
و تخریب
سفارت
انگلستان را
میگویم. چرا
با شتاب، با
همان شتابی
که به آقای
احمدینژاد
تبریک گفتید
و پیروزیاش
را برهمگان
مسجّل فرمودید،
در تقبیحِ
رفتارِ این
دانشجونماهای
هماهنگ، برنیاشفتید؟
یا اگر با
رفتارشان
موافقید،
کارشان را تأیید
نکردید؟ شما
رهبر این
مردمید. تسخیر
و تخریب یک
سفارتخانهی
بیپناه،
قرار است
کدام بخش از
مردانگی و
قلچماقیِ ما
را به رخِ
جهانیان
بکشد؟ شمایی
که در جزییات
امور دخالت میفرمایید،
چرا به تقبیح
این فاجعهی
آسیبزا
نپرداختید؟
چرا مردم فلکزدهی
ما و نسلهای
بعدی ما باید
هزینهی
جماعتی را
بپردازند که
از عقل تهیاند؟
به این
سخن مفت رییس
کمیسیون امنیت
ملی مجلس دقت
فرمایید:
«تجمع دانشجویان
در مقابل
سفارت بریتانیا
(ولابد تسخیر
و تخریب آن)
تجلی
احساسات پاک
درونی آنان
بود». این
جناب، همان
است که راهپیمایی
با شکوه و ملیونی
مردم تهران
را که در سکوت
و نظم و بدون
خسارت انجام
شد، تجلی
فتنه نامید. و یا
به این سخن
سراسر دروغ رییس
مجلس توجه
فرمایید:
«اقدام دیروز
دانشجویان
(تسخیر و تخریب
سفارت بریتانیا)
نمادی از
افکارعمومی
بود».
بله
رهبر گرامی،
این همان
نقابی است که
ما به صورت
بستهایم و
به نیابت از
مردم، جیب
مردم را خالی
میکنیم. اشقیایی
شقی ترازخود
ما سراغ دارید؟
کربلا اینجاست.
مگر نه این که:
هرزمین
کربلا و هر
ماهی محرم و
هر روزی
عاشوراست؟
به این دلیل
است که در
ابتدای این
نوشته آوردم:
ما به این
محرم سخت
محتاجیم. چرا
مردمی که از
ظلم به ستوه
آمدهاند،
بجای آن که
مشتها و زنجیرها
و قمههای
بالا بُردهی
خود را بر
فرقِ ما فرود
آرند،
برسروسینه و
فرق خود
نکوبند؟ و
برای این
کوبشِ مستمر
نیز بساطی از
هیاهو نیارایند؟
مگر نه این که
هراعتراض به
خون میانجامد؟
چرا این خون،
خونِ ما
باشد؟ و چرا
خونِ خود
مردم نباشد؟
روضهی من
هنوز ادامه
دارد. اشک
مجال سخن
گفتن از خود من
و استانده.
اگر موافقید
به همین اندک
بسنده کنیم.
والسلام
بدرود
تا جمعهای دیگر
با
احترام و ادب:
محمد نوری
زاد
جمعه یازدهم
آذرماه سال
نود
منبع:
ایران امروز
_________________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند. حق ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای
هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.
|